-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 09:24
به دیدارم بیا ای یار که من در بند پائیزم مرا همخانه کن با خویش که با عشق تو لبریزم از این شبهای تکراری ببر من را به بیداری رفیق فصل دلتنگی تو از دردم خبر داری همیشه وقت تنهایی تو یارو یاورم هستی تو حرف اولم بودی تو حرف آخرم هستی به دیدارم بیا ای یارم مرا لبریز خواستن کن اگر میل سفر داری تو با من عزم رفتن کن منو پر کن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 09:20
یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ میشود. وقتی دوری از من، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فرسنگها فاصله بین من و تو، به آینده و امروز... باز کن پنجره را... خواهی دید که پرنده، آسمان بارانی را میفهمد... کاش خاصیت لحظه های شاد را داشتم خاصیت طعم میوه ها را؛ «هیچ شدن» و دیگر « یاد آمدنی» در کار نبود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 09:19
چشم وقتی زیباست که پر از اشک باشه اشک وقتی زیباست که پر از عشق باشه عشق وقتی زیباست که مال تو باشه تو وقتی زیبایی که مال من باشی عشق آن نیست که یک دل به صد عاشق دادن
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 09:18
روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش می برم تا که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه ی امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 08:59
در تنها ترین تنهایی ام تنها کسم تنهای تنهایم گذاشت...ای خدا کاری بکن در تنهاترین تنهایی اش تنهایی تنهایش نگذارد!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 08:58
چه زیباست به خا طر تو زیستن و برای تو ماندن بپای تو مردن و به عشق تو سوختن و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن ایکاش می دا نستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و نا شکیباست ایکاش میدا نستی مرز خواستن کجاست و ایکاش مید یدی قلبی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 08:57
ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه ولی میتونیم به دلمون یاد بدیم که اگه شکست لبه های تیزش دست اونی رو که شکستش نبره
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 08:56
همیشه به خودم می گفتم تنهایی سخت است ولی حال که جور زمانه را دیدم تنهایی برایم صفایی دارد که ترکش مرگ است
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 08:55
یکی بود، هیچ کی نبود. یکی بود با یه دنیا تنهایی اما در عوض یه عالمه رنگ جادویی داشت. رنگهای تیره و روشن، رنگهای سرد و گرم که توی جعبه رنگ افتاده بودن. اون یکی از این همه سردی و تاریکی بیزار شده بود. فکر کرد اگه با این رنگای جادویی، جادو کنه و یه عالمه قشنگی نقاشی کنه شاید دیگه ... جعبه رنگ رو برداشت و رنگها رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 19:06
در تنها ترین تنهایی ام تنها کسم تنهای تنهایم گذاشت...ای خدا کاری بکن در تنهاترین تنهایی اش تنهایی تنهایش نگذارد!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 19:04
قلبی که با تو تپیدن گرفت بعد از تو نیز می تپد برای کسی که بداند این تپش ها چقدر !!!!!!ارزش دارند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 09:21
واسه شکوندن یه دل فقط یه لحظه وقت می خوای اما واسه اینکه از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت نداشته باشی می شه مثه یه قطره اشک بعضی ها رو از چشمت بندازی ولی هیچ وقت نمی تونی جلویه اشکیو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 09:20
هر وقت خواستی بدونی کسی دوستت داره تو چشاش نگاه کن تا عشقو تو چشاش ببینی اگه نگات کرد عاشقته اگه خجالت کشید برات می میره اگه سرشو انداخت پایین و یه لحظه رفت تو فکر بدون که بدون تو می میره و اگه سرشو انداخت پایین و خندید و حرفو عوض کرد بدون که دوستت نداره
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 10:46
سعی کن به خاطر کسی که دوستش داری غرورتو از دست بدی....نه به خاطر غرورت کسی رو که دوستش داری از دست بدی به کسی عشق بورز که لایق عشق باشه نه کسی که تشنه عشقه.چون تشنه عشق یه روز سیراب میشه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 10:45
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه غروب مرحم این راه دور سر بده آواز هق هق خالی کن دلی که تنگه بذار پروانه احساس دلت و بغل بگبره بغض کهنه رو رها کن تا دلت نفس بگیره نکنه تنها بمونی دل به غصه ها بدوزی تو بشی مثل ستاره تو دل شبا بسوزی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 11:08
روزی روزگاری در چزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنارهم به خوبی و خوشی زندگی می کردند . خوشبختی . پولداری . عشق . دانایی . صبر . غم . ترس . و....... هر کدام به روش خود می زیستند . تا اینکه یه روز..... دانایی به همه گفت : هر چه زودتز این جزیره را ترک کنین ؛ زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 09:45
ببخشید از این همه تاخیر یه بنده خدا پسوردمو عوض کرده بود تا پس گرقتم زمان برد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 09:39
: آنقدر دوستت دارم که به هیچ چیز به جز تو در زندگی فکر نمیکنم..... زندگی را تنها یک خواب میبینم ولی تو را مثل یک حقیقت شیرین میبینم! عاشقی را در ذهنم تنها یک حادثه تلخ میدانم ولی تو را یک خوشبختی و یک نفسی دوباره میدانم.! عشق را هیچگاه نپذیرفته ام ، اما با بودن تو نه تنها عشق را میپذیرم بلکه خودم را مجنون تر از مجنون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 09:38
دوست بدارید ای همه مردم درین جهان به چه کارید؟ عمر گرانمایه را چگونه گزارید؟ هر چه به عالم بود گر به کف آرید هیچ ندارید اگر عشق ندارید وای شما دل به عشق اگر نسپارید گر به ثریا رسید هیچ نیرزید عشق بورزید دوست بدارید فریدون مشیری
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 17:26
عشق خیلی مقدس ولی به خاطرش پا رو مقد سات نزار
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 22:10
به جای دسته گل بزرگی که فردا بر قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن بجای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی امروز با تبسم مختصری شادم کن بجای آن متن ها? تسلیت گوی? که فردا در روزنامه ها برایم می نویسی امروز با پیام کوچکی خوشحالم کن من امروز به تو نیاز دارم نه فردا پاسخ : -->
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:36
آن شب را می گویم آن شب که لبت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه بودم. اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسهء من خونین شود! آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم وتو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی از عشق می گفتی و دستان من در آشفتگی زلف سیاهت گم شده بود! آن شب که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:31
باید گریست بر این بخت سیاه باید گریست بر این روزگار تباه باید زار گریست لب ها خشکیده اند بس که برای بوسه غنچه نزده اند آغوشم یخ کرده است بس که گرمای آغوش او را به خود ندیده است ذوقی دیگر نمانده، بس که صرف شکوه اش کردم شوری دیگر نمانده بس که ناله کردم نایی دیگر برای فریاد نمانده دل را از سینه به در آورده ام و طعمه کرده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:29
دلتنگی هایی که دلچسب نیستند هیچ ندارم که بنویسم. دلتنگی هایم دیگر حال و هوای سابق را ندارند دیگر مثل سابق دلم صاف و زلال نیست. دیگر این رمضان هم طعم سابق را ندارد آه چه بر سر من آمده است؟ صیادم را بگویید به شکارم بییاید ، من بس نشسته ام تا بیابد مرا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:25
امشب باران به میهمانی چشمانم آمده ... خسته ام خسته از همه کس و همه چیز حتی از نفس کشیدن... امروز عقربه های ساعت حادثه را برایم به تصویر کشیدند ... اکنون من با خاطرات نفس گرفته ات زندگی را با آه سردی می نوازم . امشب که شعله می زند ماجرای تو بر این سرم که سر بگذارم به پای تو بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی جز حرف...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:17
زندگی اهنگی ست نیمه تمام د ایی خروشان است که هیچ چیز در ان ری رنگ حقیقت به خود نمیگیرد مگر محبت و دوستی .........................
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:09
آن شب تو در زیر نور مهتاب می رقصیدی . تو برهنه بودی و من هم. اما تو بی هیچ شرمی می چرخیدی و می رقصیدی و من از شرم برهنگی ام بر پشت تخته سنگی پنهان که مبادا ببینی مرا من تماشاگرت بودم و تو عشوه گر چرخیدی و رقصیدی و عشوه گری کردی و مرا بی خود از خویشتن به معرکه کشاندی ولی آنگاه که من شرمم را به کناری نهادم و دستی بلند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:03
گفتی که به احترام دل باران باش باران شدم وبه روی گل باریدم گفتی که ببوس روی نیلوفر را از عشق تو گونه های او را بوسیدم گفتی که ستاره شو،دلی را روشن کن من هم چو گل ستاره ها تابیدم گفتی که برای باغ دل پیچک باش بر یاسمن نگاه تو پیچیدم گفتی که برای لحظه ای دریا شو دریا شدم وتو را به ساحل دیدم گفتی که بیا و لحظه ای مجنون...
-
وداع
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 21:01
می روم خسته و افسرده و زار، سوی منزلگه ویرانه ی خویش به خدا می برم از شر شما، دل شوریده و دیوانه ی خویش می برم تا که در آن نقطه دور ، شست و شویش دهم از رنگ گناه شست و شویش دهم از لکه عشق ، زین همه خواهش بی جا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ، زتو ای جلوه امید محال می برم زنده به گورش سازم ، تا از این پس نکند یاد وصال...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 20:57
او که دم از محبوبیت میزد در شهر خود غریبی بیش نبود او از عشق بی نصیب بود او کارش فریب بود او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت او همیشه فکر دلبری بود چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود او به وفا و صداقت کرده بود پشت او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت. به گمان تا بی نهایت خسته خواهم ماند و...