هر روز نیمه ابریه پائیز دلپسند ــ

کز تند بادها ــ

با دست هر درخت ــ

صد هزار برگ زهر سوچوپولزرد ــ

رقصنده در هواست ــ

و آن روزها که در کف این آبیه بلند ــ

خورشید نیمروز ــ

چون سکهء طلاست ــ

تنها توئی توئی که روشنگر منی ــ

در خاطر منی ، در خاطر منی

به یاد پدرم

اگاز دریا پرسیدم که این امواج دیوانه از کرانه ها چه می خواهند؟

چرا اینان پریشان و دربدر سر به کرانه ها از همه جا بی خبر میزنند؟

دریا در مقابل سوالم گریست!                            امواج هم گریستند.....

آنوقت دریا گفت:که طعمهء مرگ تنها آدمها نیستند،امواج

هم مثل آدمها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشهء امواج مرده را

شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!

ر امروز از مرگ واهمه میکنم،بدون شک فردا

آن را با جان و دل در آغوش خواهم کشید

 

اگر امروز از مرگ واهمه میکنم،بدون شک فردا

آن را با جان و دل در آغوش خواهم کشید

 

اگر امروز از مرگ واهمه میکنم،بدون شک فردا

آن را با جان و دل در آغوش خواهم کشید

 

اگر زندگی مرگ است و مرگ زندگی

                             پس                       

                                                           درود بر مرگ و مرگ بر زندگی

من هرگز نخواستم از عشق برجی بیا فرینم مه الودغمناک با پنجره های مسدودو تاریک

پدر

ای کاش نمی رفتی و با رفتنت ما را تنها نمی گذاشتی باور کن بدون توزندگی هیچ معنایی ندارد بر گرد  برگرد

پس ای مسافر دیار غربت به انتظارخواهم ماند تا ابد

چرا....؟

نمی دانم چرا با اینکه  هر شب بیقرارم ولی سر را به دامان خیالت  می گذارم چنان از خا طراتت دلخوشم شاید ندانی که تک تک  لحظه های رفنه ام را می شمارم


مگر ز خاطر افسرده ام توانی رفت ؟..
که بوی عطر تو دارد هوای خانه من..


منم پرنده بی جفت بیشه های سکوت..
بیا که نغمه برآری ز آشیانه من...

 
 
سه شنبه 22 شهریور ماه سال 1384
زخم...
  اون قدر تو خیالاتت فرو رفتی که اصلا توجهی به نابودی عشق مون نداری

   دارم از خودم منتفر میشم .. از دوست داشتنم ..از محبت کردنم 

  از اطاعت کردن های بی چون و چرا و ...

   از این که همیشه بی دلیل حق خودمو بتو بدم ...داره حالم دگرگون میشه

    میدونی زخمها سه دسته اند..

    زخمهایی که می آیند و زود خوب میشوند و رد پایی نمی گذارند..

    زخمهایی که می آیند  ممکن است دیر بروند ولی وقتی می روند جا پایی نمی گذارند.

     زخمهایی که می آیند ممکن است زود بروند ولی رد پایشان تا ابد می ماند…تا ابد.

     دسته سوم از همه دردناک تر است زیرا حتی اگر بعد ازسالها نگاهش کنی...
 
     دردی مانند روز اول تمام وجودت رو میگیره..

      داری مثل نوع سوم رو دلم رو وجودم و روحم اثر ...
سه شنبه 22 شهریور ماه سال 1384
زخم...
  اون قدر تو خیالاتت فرو رفتی که اصلا توجهی به نابودی عشق مون نداری

   دارم از خودم منتفر میشم .. از دوست داشتنم ..از محبت کردنم 

  از اطاعت کردن های بی چون و چرا و ...

   از این که همیشه بی دلیل حق خودمو بتو بدم ...داره حالم دگرگون میشه

    میدونی زخمها سه دسته اند..

    زخمهایی که می آیند و زود خوب میشوند و رد پایی نمی گذارند..

    زخمهایی که می آیند  ممکن است دیر بروند ولی وقتی می روند جا پایی نمی گذارند.

     زخمهایی که می آیند ممکن است زود بروند ولی رد پایشان تا ابد می ماند…تا ابد.

     دسته سوم از همه دردناک تر است زیرا حتی اگر بعد ازسالها نگاهش کنی...
 
     دردی مانند روز اول تمام وجودت رو میگیره..

      داری مثل نوع سوم رو دلم رو وجودم و روحم اثر ...

پدر

شانه هایم در غم نبودنت

می لرزد و اشکهایم یک به یک زمین می ریزند

و نامت را میان هزاران قطره جای می دهند

و این در حالی ست که که چشمانم برای هق هق

گریه شانه های امن تو را می خواهند .

 

یا لطیف

اکنون که قلم به دست گرفته و می خواهم شاهین اندیشه ام را بر روی زیبایی های طبیعت به پرواز در آورم می خواهم این قلب کوچک مالامال از محبت رابا شمشیر عشق

بشکافم و قطره خونی بعنوان سلام تقدیم کنم.
سلامی که از اعماق قلبم،سراسر وجودم ولحظه لحظه عمرم بسوی تو ای زیبای مهربان به پرواز درمی آید.

هنگامی که اشک می ریزم تو را در اشکانم میبینم،اشکهایم را پاک میکنم تا کسی تو را نبیند.

وقتیکه امواج متلاطم دریای بیکران زندگی ،زورقهای کوچک وجودمان را جدا افکند و خشم

طوفان سرنوشت ما را از هم جدا کند،باز هم به یادت خواهم بود.

وقتیکه دستانم گرمی دستانت را احساس نکند باز هم به یادت خواهم بود.

وقتیکه صدای تو پرده های گوشهایم را نوازش ندهد باز هم به یادت خواهم بود.

وقتیکه چشم به دیدن تو روشن نگردد باز هم به یادت خواهم بود.

کوه با نخستین سنگ آغاز می شود و انسان زندگی خود را با نخستین درد آغاز می کندو من

زندگیم را با نخستین نگاه تو آغاز کردم یادت را در یکی از گلبرگهای خاطره ام به ثبت

می رسانم وبدان که هرگز فراموشت نخواهم کرد.

زیبایی گل یک روز است اما تو همیشه زیبایی

تا روی تو نبینم جان سوگوار باشد تا پیش تو نمیرم جانم نگیرد آرام

تا بوی تو نیاید دل بی قرار باشد

خیلی دوست دارم خیلی

ای همه تا رو پودم ....ای تمام هستی ام... ای تو  آرزوی قلبم کاشکی عاشقت نبودم

اشک

اشک نا پیدای من ..

 

اشک نا پیدای من ..

 

  چون عزم رفتن می کنی ، در چشم غمگینم نگر

 

              اندوه پیدا را ببین ، در اشک نا پیدای من

 

              اندوه پیدا را ببین ، در اشک نا پیدای من

 

به کسی اعتماد کن که ازرش اعتماد را داشته باشد چه برسددوست داشتن


مگر ز خاطر افسرده ام توانی رفت ؟..
که بوی عطر تو دارد هوای خانه من..

در آغوشت بمیرم

 

  برای چشم خاموشت بمیرم ..

           کنار چشمه نوشت بمیرم ..


                نمیخواهم در آغوشت بگیرم..


                      که میخواهم درآغوشت بمیرم

خدا خدا

 

  چرا تو ای شکسته دل ، خدا خدا نمیکنی ..؟

  خدای چاره ساز را،چرا صدا نمیکنی..؟

 

  به هر لب دعای تو فرشته بوسه میزند..

  برای درد بی امان ، چرا دعا نمیکنی..؟

 

  ز پرنیان بسترت ، شبی جدا نبوده ای..

  پرند خواب را زخود، چرا جدا نمیکنی..؟

 

  به قطره قطره اشک تو خدا نظاره میکند ..

  به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمیکنی..؟

 

  سحر ز باغ ناله ها ، گل مراد میدمد ..

  به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمیکنی..؟

 

  دل تو مانده در قفس ،جدا زآشیان خود..

  پرنده ئ اسیر را چرا رها نمیکنی..؟

 

  ز اشک نقره فام خود، به کیمیای نیمه شب..

  مس سیاه قلب را چرا طلا نمیکنی..؟

 

  به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای..

  که روی عجز و بندگی به کبریا نمیکنی..؟

فاصله

خنده کو تاهترین فاصله بین ادمهاست

من دیگر برای تو از بی نهایت سخن نمی گویم

مرگ.....................

مرگ سخن دیگریست مرگ سخن ساذه ایی است

من آخر روی دل پا میگذارم

غمم را در غزل جا میگذارم

درون گنجه اندوه هایم

برای خنده هم جا میگذارم

برای هجرت از دنیای دیروز

پلی از جنس فردا میگذارم

به قصه ای آشنایی با پرستو

به شهر آسمان پا میگذارم

مکن ای آینه باور از من

تو را با گریه تنها میگذارم

نمیدانم که تا کی زنده هستم

ولی آخر به روی دل پا میگذارم

 

 ای تنها کس من یاور من یاور من
تو ای تنها دلیل باور من
تو خود عشقی و میدانی به جز عشق
نبوده باورم ای یاور من
ای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)
هم پایی و هم گویی
هم با من و هم اویی
از توست که میتابد این پرتو جادویی
از توست که می پاید این کون و مکان گویی
ای دلیل آوازم
ای دو بال پروازم
می ایم و می ایی
هر صبح به پیشوازم
می سازم و میتازی
تا دل به تو بسپارم
ای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)
این توش و توان از توست
این شوق نهان از توست
ای عشق اهورایی
اواز و فغان از توست
در هر دل زیبایی
اثار و نشان از توستای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)
تو ای تنها کس من یاور من یاور من
تو ای تنها دلیل باور من
تو خود عشقی و میدانی به جز عشق
نبوده باورم ای یاور من
ای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)
هم پایی و هم گویی
هم با من و هم اویی
از توست که میتابد این پرتو جادویی
از توست که می پاید این کون و مکان گویی
ای دلیل آوازم
ای دو بال پروازم
می ایم و می ایی
هر صبح به پیشوازم
می سازم و میتازی
تا دل به تو بسپارم
ای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)
این توش و توان از توست
این شوق نهان از توست
ای عشق اهورایی
اواز و فغان از توست
در هر دل زیبایی
اثار و نشان از توستای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)


عاشقم
عاشق هر چه نام توست بر آن
و زخم های من همه از عشق هست از عشق ....

جمعه 11 آذر ماه سال 1384
گفتگو با خدا

 

خواب دیدم .در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

گفتم اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد.

وقت من ابدی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا پاسخ داد:

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند،

عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد،

حسرت دوران کودکی را می خورند.

اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند ،

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.

اینکه با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال را فراموش می کنند.

آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند ،

نه در آینده

این که چنان زندگی می کنند که گویی ،

هرگز نخواهند مرد.

وآنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند.

خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

بعد پرسیدم به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها

چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟

خداوند با لبخند پاسخ داد :

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود

کرد، اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق،

در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم،

ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم

التیام یابد.

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند

یا نشان دهند.

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند،

اما آن را متفاوت ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم

همیشه

«
ریتا استریکلند»   [a

درد عشق!

 

درد عشق!

 

چه لذتی دارد درد. دردی که آمیخته با عشق است درد عشق!

 

لذتی توصیف نشدنی. لذتی که تمام وجودت رافرا گرفته واز آن به خود می ÷یچی. لذتی ÷راز درد!

 

دردی که حتی نمی توانی برایش آه بکشی! دردی که هر لحظه عمیق تر می شودتا جایی که تمام روحت را ÷ر می کند.

 

وتو لحظات شیرینی را ÷شت سر میگذاری.لحظاتی که شاید دیگر هیچ گاه برایت تکرار نشوند.

 

لحظاتی که دردمندی ولی راضی ! راضی به درد. درد عشق...!         

یکشنبه 6 آذر 1384
آرزوی مرگ...!

آرزوی مرگ...!

شاید بعضی وقتا همینجوری این آرزو رو کرده بود ولی شاید اون موقع واسه تنوع این کارو کرده بود. اما این بار از

ته دل دوست داشت که بمیره . شاید فکر میکرد اینجوری راحت تره! ( چه آدم تنبل وراحت طلبی .نه!؟) .شایدم فکر

میکرد اینجوری بقیه راحتترن! ( چه از خود گذشتگی ای!). شاید هم اصلا فکر نمیکرد. هر چیزی ممکن بود. ولی این

کاملا معلوم بود که به یه چیزی خیلی فکر میکنه . اونم مرگه! ولی یه چیزی رو نمی فهمید. براش قابل درک نبود که

چرا نمیشه در موردش ( در مورد مرگ ) با کسی صحبت کنه!؟ چند بار خواسته بود این کاررو بکنه ولی یا بهش چشم

غره رفته بودن. یا بهش گفته بودن چیه می خای خود کشی کنی ؟ . یا سری حرف رو عوض کرده بودن!!!

معنی این کاراشون رو نمی فهمید. به نظرش همشون احمق بودن .خیلی احمق !

در هر صورت آرزوش کافی نبود! با یه آرزو هیچ کاری نمیشه کرد فقط شاید انتظار رو اسون تر میکرد . فقط همین!

پنجشنبه 10 آذر 1384
او و تو ...!

او و تو ...!

 

وقتی رفتی او را هم بردی.

 

و زمانی که آمدم اویی نبود!

 

او فقط یک جسم بود.

 

جسمی بدون روح !

 

روحی که رفته بود! با تو.

 

شایدم بود. شکسته و خسته !

 

نمی دانستم چگونه باید بود .

 

تو می دانستی؟! حتما نمیدانستی که رفتی !

 

وحال من ماندم و من و او و تو ... !

سرگرمی تو

شده بازی با این دل غمگین و خسته ام

یادت نمیاد

اون همه قول و قرارایی که با تو بستم

با این همه ظلم

تو ببین باز چه جوری پای این همه قول و قرارا من نشستم

نشکن دلمو

به خدا آهم میگیره دامنتو عاقبت یه روز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

دیوونه نکن

دلمو آهم می گیره دامنتو عاقبت یه روز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

سوزد و گرید وافروزد و خاموش شود

         آن که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست به آغوش نگارش ببرند 

        آن که یک بوسه  ستاند ز لب یار کسی     

 

چه جوری فرار کنم
که مرا بگیری؟
چه‌ جوری بجنگم
تا اسیرم ‌کنی؟

به جای پیرهن

زندگی ام را تنت می کنم

دلم را گوشه واژگانم گره می زنم

راه نرو !

بوسه بزن
تا دستان زندگی خط بخورد.

این باران
بند نمی‌آید
آه می‌کشم
و به آسمان فوت می‌کنم

اول جای خالیت حس میشه
بعد پاک میشی
بعد فراموش میشی
بعدم یه خاطره میشی.

چه با خداحافظی ٬ چه بی خداحافظی

زندگی یعنی یه چیزی بین مردن و زنده بودن ... همینه که هست ... گفته بودم که ٬ فکر کردن واسه سلامتی ضرر داره . فکر نمیکنیم و زندگی میکنیم . عاشق میشیم و فراموش میکنیم . مثل یه رویا زندگی میکنیم ٬ با یه رویا زندگی می‌کنیم ... یه روزم میمیریم. یه روز نزدیک ... یه روزم خبر مرگمون به هم میرسه . به همین سادگی . اصلاً چشمامونو میبندیم و فرار میکنیم - هرچی باشه باید زندگی کرد دیگه - یه چیزی بین مردن و زنده بودن . زندگی - فرار - با چشمهای بسته . ولی ... دیدی چشماتو که میبندی انگاری تازه چشماتو وا کردی ؟! دیدی خیلی وقتا چراغا رو که میبندی یه هو احساس میکنی دیگه هیچی نیست ٬ بعد کم کم همه چیو میبینی ... بالاخره که چی ؟ یا هست یا نیست .. درست مثل وقتی که چشاتو محکم به هم فشار میدی یه هو یه چیزی شبیه نور یا برق میدووه تو چشات ... چشمامونو میبندیم و از هم فرار میکنیم ولی چشماتو که میبندی تازه همه چیز برات روشن تر میشه ...; احساس بی وزنی میکنی ٬ سبکی ؛ چشمات رو میبندی ... پرواز میکنی و میری بالا ٬ میری بالا ٬ میری بالا ... اوج می‌گیری اوج می‌گیری اوج می‌گیری ... فکرش رو بکن ؛ جهت رو اشتباه کرده بودی ٬ چشمات رو که باز می‌کنی میفهمی که تمام این مدت داشتی میومدی پایین ٬ تمام اوج گرفتنت یه سقوط بیشتر نبوده ... چی کار میشه کرد ؟ چشات رو دوباره میبندی و ادامه میدی ؛ میری بالا ٬ میری بالا ٬ میری بالا ...

خیلی بده که آدم دیگه به درد بودنم نخوره ، مهم تر از بودن برای خودش ،

 
یه روزایی وقتی توی دلم بهت میگم باش
اگه نباشی خیلی بدی
حتی اگه هزار روز دیگه وقتی میگم باش باشی
یا حتی اگه نگم باش ولی بازم باشی
یه روزایی خیلی کمرنگه
باید پررنگش کرد
باید اشکاشو پاک کرد
باید دستاتو باز کنی دور سینه‌ش و سرتو بذاری روش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدی
نباید بگی گریه نکن
نباید بگی فکر نکن
باید باشی
نزدیک باشی
که خالی نباشه
یه روزایی که خیلی سنگینن
که نفس کشیدن هوا سنگینه
روزایی که همه چی تا نهایت ممکن تیز میشه و سنگین.
و تنها.

وهم

من هنوز مسافر گذشته ام
من برای فرار ثانیه ها هنوز فرصت دارم
من کشتی اشکها یم را
در طو فان بی کسی ام گم کرده ام
من روح عاصی و پر شورم را
میهمان غمکده ی یاسها کرده ام

شاید اگر آ فتابی تر میدیدم
شاید اگر حباب اندوهم را باد ندزدیده بود
به وسعت بی انتهای آسمان سو گند می خوردم
..که غرورم هنوز هم آبی ست

آه اگر آسمان  کمی وفا داشت
اگر مهربانی کمی بیشتر تقلا می کرد
و اگر...

          دل من بیشتر دوست می داشت
  

آنکه می آید، نخواهد ماند.

آنکه خواهد ماند،آنکه می خوا هد بماند، انکه میماند...


                           نمی آید!  

من

:
من تنها مانده ام..
من در این برهوت پر عطش تنها مانده ام و در میان این همه آشنا غریب.سرمای تنهایی مغز استخوانم را می سو زاند و لرزش پلکهایم خواب را از من ربوده است.می خواهم بخوابم،می خواهم بخوابم شاید خواب دریا ببینم..حتی اگر سراب باشد.مدتهاست دریا ندیده ام
نمی توانم،پشت پلکهایم تاریکتر از همه شبهاست.جایی را نمی بینم،
شاید کور شده ام..عصایم کو؟آه از این مردم،عصایم را دزدیده اند
به عصای کوری چون من هم رحم نمی کنند.سردم است..
در این تاریکی چیزی لزج مرا از خودم جدا می کند..از سرما و تنهایی

اشک
          
   و حالا کمی سبک شده ام

رفتی نموندی بی وفا. انگار اثر نداشت دعا

قلب منو شکستیا . قصه نخور فدای سرت فدای سرت فدای سرت

گفتی که چاره سفره . گفتی که دعات بی اثره

نگاهم از رو ت بدره . قصه نخور فدای سرت فدای سرت فدای سرت

فدای سرت اگه من خیلی تنهام . فدای سرت اگه گریونه چشمات

فدای سرت اگه دلمو شکستی .میگن عاشقه یکی دیگه هستی

فدای سرت اگه من خیلی تنهام . فدای سرت اگه گریونه چشمات

فدای سرت اگه دلمو شکستی .میگن عاشقه یکی دیگه هستی

دلت دیگه از شیشه نیست.چشات مثل همیشه نیست

تو گل نمی ریزی به پام. دیکه نمی میری برام

عاقوش تو برای من. انگار دیگه جا نداره

دوسم نداری می دونم. این دیگه اما نداره

فدای سرت اگه من خیلی تنهام . فدای سرت اگه گریونه چشمات

فدای سرت اگه دلمو شکستی .میگن عاشقه یکی دیگه هستی

دلت دیگه از شیشه نیست.چشات مثل همیشه نیست

تو گل نمی ریزی به پام. دیکه نمی میری برام

دیگه نمی میری برام.شبای تاریک و سیاه ماه و صدا نمی کنی

قفل سکوت و دیگه با . معجزه وا نمی کنی

رفتی نموندی بی وفا . تنهایی سخته به خدا

باز زیره قولت زدی ها .قصه نخور فدای سرت فدای سرت فدای سرت

گفتی نه فکر رفتنی . نه اهل دل شکستنی

دلی نمونده بشکنی. قصه نخور فدای سرت فدای سرت فدای سرت

فدای سرت اگه من خیلی تنهام . فدای سرت اگه گریونه چشمات

فدای سرت اگه دلمو شکستی .میگن عاشقه یکی دیگه هستی

فدای سرت اگه من خیلی تنهام . فدای سرت اگه گریونه چشمات

فدای سرت اگه دلمو شکستی .میگن عاشقه یکی دیگه هست


پریدن
تو قشنگی نه مثل گل       نه مثل نوای بلبل
نه مثل هیچی تو دنیا        تو قشنگی مثل رویا
تو شکفتی و نشستی      زنجیر دلم رو بستی
من دیونه تو دنیا               تو رو دیدم وثل رویا
حالا تنها و غریبم              غم تو شده نسیبم
آخرین حرفات و دیدم          واسه این ازت بریدم
با تو از همه گذشتم          قفل تنهائیم رو بستم
بی تو من مثل یه سنگم    غمگین این دل تنگم
بی تو من درمون ندارم       صبح تا شب گریه می بارم
تو با اون نگات پریدی          مردن من و ندیدی

غم مخور جانم! تو تنها نیستی اینجا
...آه باور کن فلانی جان!
من در این زندان بی فریاد
می شناسم بینوایانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم تیره بختانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد...

عشق یعنی با خدا افروختن               عشق یعنی درحقیقت سوختن
عشق یعنی مستی و دیوانگی           عشق یعنی در جهان افسانگی
عشق یعنی باختن در زندگی             در گذشتن از جهان با بندگی
عشق یعنی شوروشوق و التهاب        زندگی کردن برای یک عذاب
عشق یعنی مردن افسانه ای             عشق یعنی جرئت پروانه ای
عشق یعنی غم کشیدن دررهش        زندگی کردن برای یک کهش
عشق یعنی ازخودت بیخود شدن        در سرای نامرادیها بُدن
عشق یعنی کشتن خود در خفا          لذتی بردن ز یارت از جفا
دردمن ازعشق درمانش کم است        این ندائی از برای عالم است
گر که خواهی عشق را اندوختن          کی توانی تو لباسش دوختن
قد او اندک بود صد فرسخ است            انتهای عشق اندر برزخ است
درد مولانا و حافظ عشق بود                آتشی را داشتن اندر وجود
گر که خواهی دست در عشق افکنی    این لباس دنیوی را بر کنی
گر که خواهی با همین چشمان روی     گوشه عشقی ببینی می دوی
چشم دل را باز کن ای با خرد               هر چه داری عشق با خود می برد
اونه سیلاب ونه گرداب است لیک         دارد اندر خود هزاران وصف نیک
ما همه خود را به او آویختیم                تا که خود را در دلش آمیختیم
گر کسی خواهد بدون عشق زیست     باورت باشد در این دنیای نیست.

ناز

گفته بودی که چرا غرق تماشای منی
آنچنان مات که یکدم مژه برهم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی.

تا ابد نمی گریم


در کدامین شب بود باران:
اشکهایم را در میان کوچه باریدم؟
یا کدامین ساعت مستی
در کنار جنبش رگها
بر سرین خالیت: خنده های چهره ات را
در قبال روشنای ماه دزدیدم؟
باورت باشد اینبار
از برایت واژه هایی ناب
هر یکی رنگی
در میان بوته های شعر
در زمستانی سرد
بی تو من چیدم.
آه .......
این مرگ است
دیگر اینجا را نمی باری
خانه ها را با نگاهت
از عبور گمرک چشمت نمی خواهی
این تو هستی
در میان اشکهایت
آتشی از گل به تن داری
آخرین حرف مرا اینبار باور کن
تا ابد دیگر نمی گریم
         تا ابد دیگر نمی باری.

محکوم


 
من در این تسخیر ناهنگام بی برگشت ویرانم

  درد آمد درد نا فرجام بر جانم

  آنچنانم کرد اکنون

  می کنم فریاد: من دردم.

  زجر دارم:

  آشنا بوده است و خواهد بود.

  گاه گاهی اندرون خود زنم پندار:

  می کنم فریاد

  می کشانم گردن خود را درون دار.

  دست نامرد است

  می نوازد جسم بی روح مرا، ای داد...

  هر چه گشتم اندرون حرفهایت:

  بی ترحم برسرم خالی شدی.

  بر سرم فریاد کردی که:

  برو جای تو اینجا نیست.

  می کند بیداد لبخندت

  که چرا بر روی بی پروای من

  نازل شده است.

  خش خشی آمد به جانم:

  برگریزِ یادهایت می رود بر باد.

  از برای خاطر تو:

  می کنم خاموش یادت را

  اندرون این همه فریاد.

انتظار

:
منتظر نباش که شبی بشنوی که از این دلبستگی های ساده دل بریده ام. یا به ستاره ی دیگری در اسمان سلام کرده ام. توقعی از تو ندارم.اگر دوست نداری در همان دامنه های دور رویا بمان! چراغ ها را هم ببر. همین سو سوی تو از این سوی پرده ی دوری برایم کاقی است

بودن

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

منتظر نباش که شبی بشنوی که از این دلبستگی های ساده دل بریده ام. یا به ستاره ی دیگری در اسمان سلام کرده ام. توقعی از تو ندارم.اگر دوست نداری در همان دامنه های دور رویا بمان! چراغ ها را هم ببر. همین سو سوی تو از این سوی پرده ی دوری برایم کاقی است


دهکده عشق
کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم
مختصر؛ساده و پنهانی بود

اینجا

من اینجا بس دلم تنگ است  و هر سازی که می بینم بد  اهنگ است

باور

ای ستاره باورت نمی شود:

در میان باغ بی ترانه ی زمین .. ساقه های سبز آشتی شکسته است.

                                        لاله های سرخ دوستی فسرده است.

                                        غنچه های نورس امید ..

                                        لب به خنده وا نکرده ..  مرده است...