آن شب را می گویم آن شب که لبت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه بودم. اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسهء من خونین شود! آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم وتو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی از عشق می گفتی و دستان من در آشفتگی زلف سیاهت گم شده بود!
آن شب که من محروم مانده بودم از بوسه ای بر لبانت تو به گونهء من بوسه ای زدی و هنگام بوسه ، اشکی از گوشهء مژگانت بر گونه ام فرو چکید!!! دلم را لرزاندی و چشمانم را بارانی کردی! به یاد داری برای چه گریستی آن شب؟ هرگز به من نگفتی و هراس را در دلم کاشتی!!!
هراس از جدایی ، از فراغ ، از بی تو بودن! و اکنون آن هراس به واقعیت بدل شده است.
اکنون ای نازیننم می فهمم برای چه آن شب گریستی ! و برای چه آن شب مرا بی خبر از رنج دلت رها کردی و دیگر ندیدمت!!! تو به درستی نشانهء زخمی را که بر لبانم بود را دریافته بودی. تو فهمیده بودی که آن زخم از چه روست ! اکنون که آن زخم التیام یافته زخم دلم چرکین شده.
لیلای من به یاد آن اشکی که بر گونه ام فروچکید هر شب به تماشای شمایل تو از پشت رودی که بر دیدگانم جاری می شود می نشینم! و خوب دریافته ام برای چه آن شب گریستی ! تو دلنگران فراغ بودی و من چه دیر دریافتم! آه چه دیر ...!
ناز من به کدامین سو رفتی؟

نظرات 1 + ارسال نظر
جمشید جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:49 ب.ظ http://jamshidb.blogsky.com

سلام ندا خانم.
متن خیلی قشنگی بود.شما کلا قشنگ می نویسی.
دوست دارم به وبلاگ منم سر بزنی و نظر بدین .یه نظر استادنه.
و اینکه دوست دارم اگه بشه بیشتر با شما اشنا بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد