وقتی به دنیا آمدم در گوشم زمزمه کردند که دوستش بدار تا دوستت بدارد و حالا که با تمام وجود دوستش دارم می گویند فراموشش کن تا فراموشت کند
در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد در قفس ماندم ولی هیچ کس آزادم نکرد آتش عشق چنان از زندگی سیرم کرد آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد
رود یعنی چشم خیسی پشت در چشم یعنی آلبومی از یک سفر روح یعنی شوق رفتن تا سحر نور یعنی بازی از سر باز از سر
آمد و یک آسمان تابید و رفت ابر شد از دیده ام بارید و رفت غرق در اوهام اشک حسرتش دیده ام را دید وبس خندید ورفت هیچ جز تاریکی به دستانم نبود به شب من ماه رابخشید ورفت اشتیاق پرزدن پرشد میان سینه ام بر من از جنس تنش تارید و رفت یک تبسم بر لبم افکند سایه لحظه ای وای برمن ازلبم آن سفره رابرچیدورفت
مثل صدای انفجار تو قلب جنگل صدات تو قلب من نشست دیدار اول مثل نگاه یه اسیر به بال پرواز تا دیدمت عاشق شدم لحظه ساغاز سرباز عشقم با دلم همش می جنگم گله نکن از من و از این دل سنگم
اشکی که بیصداست پشتی که بیپناست دستی که بسته است پایی که خسته است دل را که عاشق است حرفی که صادق است شعری که بیبهاست شرمی که آشناست دارایی من است ارزانی شماست
_ تا که بودیم . نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم وهمه بیدار شدند قدر آینه بدانیم چو هست نه در آن وقت که اقبال شکست
زمانی عاشقی و می تونی ادعا کنی که عشقت واقعیه که رهاش کنی ...در قفس را باز کنی و بذاری پرنده ی قشنگ پروازکنه...ازاد.....ازاد......بذاری اونقدر بره که تو انتهایه اسمان ببینیش....مطمئن باش اگه دلش عاشق باشه و برگشتنی باشه.برمیگرده..اما.....اما اگر بر نگشت.....بسپارش دست خدا.....بذار انقدر پرواز کنه که به اونجایی که می خواد برسه...به همان جایی که دله کوچیکش شاد بشه و احساس سعادت کنه....