اگه کسی دیونه ات بود عاشقش باش
اگه عاشقته دوسش داشته باش
اگه دوستت داشته باشه بهش علاقه نشون بده
اگه بهت علاقه نشون داد ، فقط بهش یه لبخند بزن
اینطوری وقتی همیشه ازش یه پله عقب تر باشی
اگه یه وقتی خسته شد و یه پله ازت عقب موند تازه میشید مثل هم  

وقتی بارون میاد اگه خواستی دستاتو بگیر زیر بارون هر چقدر دونه های بارونو تونستی بگیری به اندازه دونه های بارونی که گرفتی منو دوست داری و به اندازه  دونه های که  نتونی بگیری من تو رو دوست دارم


چیزی نگو قسم نخورتمام حرفات یه دروغه کسی نگفت خودم دیدم خونه ی قلب تو شلوغه چیزی نگو لیاقتت عشق مقدسم نبود حس میکنم نبودی وبودنت یه قصه بود تو دیگه مردی واین حرف آخره بزار عشق تو از خاطرم بره فکر میکردم قلبت مال منه

 


میدونی وقتی گریه میکنی چرا چشاتو میبندی ؟ وقتی میخوای از ته دل بخندی وقتی میخوای کسی رو که دوسش داری ببوسی یا وقتی میخوای تو رویا بری چرا چشاتو میبندی ؟ چون قشنگ ترین چیزا تو این دنیا دیدنی نیستن

 

روزی که به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین افکند که تا اخر عمر با من خواهد ماند! گفتم کیستی؟ گفت : غم . خیال میکردم غم نام عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد. ولی حالا فهمیدم که : خود عروسکی هستم بازیچه ی دست غم

همه ی درد من این است که می پندارم دیگر ای دوست من ، دوست نداری باشم


 گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم که دگر با تو از این گونه خطاها نکنم بوسه دادی و چو برخاست لبت از لب من توبه کردم که دگر توبه بی جا نکنم

 


 گریه ها یه تو برام مرحم دردای منه گریه ها یه بی صدات می ریزه از گو نه هات می چکه روی تنت .با همه خستگی هات من مئ گم گریه نکن .تو مئ گئ سخته برام مئ دونم سخته برات .می دونم سخته برات اما گریه هائ بی صدات بد جوری خرابم می کنه خودتم خوب می دونی آخرم .یه روز جوابم می کنی تو یه هق هق صدام تو می گریه نکن آخه اون روز نمی آید تا من و تو ما بشیم بال پروازبگیریم دو تایی

 

 یه چشم همیشه باید توش اشک باشه ، وگرنه میسوزه یه دل همیشه باید توش غم باشه ، وگرنه می شکنه یه کبوتر همیشه باید عشق پرواز داشته باشه ، وگرنه اسیر میشه یه قناری باید به خوش آوازیش ایمان داشته باشه وگرنه ساکت میشه یه لب همیشه باید توش خنده باشه وگرنه زود پیر میشه یه صورت همیشه باید شاد باشه وگرنه به دل هیچ کس نمی چسبه یه دفتر نقاشی باید خط خطی باشه وگرنه با کاغذ سفید فرقی نداره یه جاده باید انتها داشته باشه وگرنه مثل یه کلاف سردرگمه یه ق

 

 که لبخند طلاییت واسه من عمر دوبارست بیا و مثل گذشته جز من به همه شک کن من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن

به دیدارم بیا ای یار که من در بند پائیزم مرا همخانه کن با خویش که با عشق تو لبریزم از این شبهای تکراری ببر من را به بیداری رفیق فصل دلتنگی تو از دردم خبر داری همیشه وقت تنهایی تو یارو یاورم هستی تو حرف اولم بودی تو حرف آخرم هستی به دیدارم بیا ای یارم مرا لبریز خواستن کن اگر میل سفر داری تو با من عزم رفتن کن منو پر کن پر از خوابی که با تو دیدنی باشه نگاهم را تو فهمیدی سکوتم را تو میشنیدی . ولی افسوس و صد افسوس که حالم را نپرسیدی تو از حال من عاشق پریشانی و ترس

 


 یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ میشود. وقتی دوری از من، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فرسنگها فاصله بین من و تو، به آینده و امروز... باز کن پنجره را... خواهی دید که پرنده، آسمان بارانی را میفهمد... کاش خاصیت لحظه های شاد را داشتم خاصیت طعم میوه ها را؛ «هیچ شدن» و دیگر « یاد آمدنی» در کار نبود...

 


 چشم وقتی زیباست که پر از اشک باشه اشک وقتی زیباست که پر از عشق باشه عشق وقتی زیباست که مال تو باشه تو وقتی زیبایی که مال من باشی عشق آن نیست که یک دل به صد عاشق دادن

 


روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش می برم تا که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه ی امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال

 


در تنها ترین تنهایی ام تنها کسم تنهای تنهایم گذاشت...ای خدا کاری بکن در تنهاترین تنهایی اش تنهایی تنهایش نگذارد!!

 

 چه زیباست به خا طر تو زیستن و برای تو ماندن بپای تو مردن و به عشق تو سوختن و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن ایکاش می دا نستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و نا شکیباست ایکاش میدا نستی مرز خواستن کجاست و ایکاش مید یدی قلبی را که فقط برای تو می تپد حرفها را گاه نمیتوان گفت من لحظه های با تو بودن را با اشکهایم تراعی می کنم و عطر نفس های تو را در بند بند وجودم می بل

 


ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه ولی میتونیم به دلمون یاد بدیم که اگه شکست لبه های تیزش دست اونی رو که شکستش نبره

 


همیشه به خودم می گفتم تنهایی سخت است ولی حال که جور زمانه را دیدم تنهایی برایم صفایی دارد که ترکش مرگ است

 


یکی بود، هیچ کی نبود. یکی بود با یه دنیا تنهایی اما در عوض یه عالمه رنگ جادویی داشت. رنگ‌های تیره و روشن، رنگ‌های سرد و گرم که توی جعبه رنگ افتاده بودن. اون یکی از این همه سردی و تاریکی بیزار شده بود. فکر کرد اگه با این رنگای جادویی، جادو کنه و یه عالمه قشنگی نقاشی کنه شاید دیگه ... جعبه رنگ رو برداشت و رنگ‌ها رو بیرون ریخت. اول باید برای این همه تاریکی یه کاری می‌کرد. زرد رو برداشت و یه دایره زیبا و نورانی کشید و گذاشت بالای صفحه. حالا همه جا روشن شده بو

 


 در تنها ترین تنهایی ام تنها کسم تنهای تنهایم گذاشت...ای خدا کاری بکن در تنهاترین تنهایی اش تنهایی تنهایش نگذارد!!

 

 قلبی که با تو تپیدن گرفت بعد از تو نیز می تپد برای کسی که بداند این تپش ها چقدر !!!!!!ارزش دارند


 واسه شکوندن یه دل فقط یه لحظه وقت می خوای اما واسه اینکه از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت نداشته باشی می شه مثه یه قطره اشک بعضی ها رو از چشمت بندازی ولی هیچ وقت نمی تونی جلویه اشکیو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه

 

هر وقت خواستی بدونی کسی دوستت داره تو چشاش نگاه کن تا عشقو تو چشاش ببینی اگه نگات کرد عاشقته اگه خجالت کشید برات می میره اگه سرشو انداخت پایین و یه لحظه رفت تو فکر بدون که بدون تو می میره و اگه سرشو انداخت پایین و خندید و حرفو عوض کرد بدون که دوستت نداره

 

سعی کن به خاطر کسی که دوستش داری غرورتو از دست بدی....نه به خاطر غرورت کسی رو که دوستش داری از دست بدی به کسی عشق بورز که لایق عشق باشه نه کسی که تشنه عشقه.چون تشنه عشق یه روز سیراب میشه

گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه غروب مرحم این راه دور سر بده آواز هق هق خالی کن دلی که تنگه بذار پروانه احساس دلت و بغل بگبره بغض کهنه رو رها کن تا دلت نفس بگیره نکنه تنها بمونی دل به غصه ها بدوزی تو بشی مثل ستاره تو دل شبا بسوزی

روزی روزگاری در چزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنارهم به خوبی و خوشی زندگی   می کردند .  خوشبختی . پولداری . عشق . دانایی . صبر . غم . ترس . و....... هر کدام به روش خود  می زیستند .
تا اینکه یه روز.....
دانایی به همه گفت : هر چه زودتز این جزیره را ترک کنین ؛ زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید .
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونشون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پش از عایق کاری و اصلاح پاروها ؛ آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .
روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پارو زنان جزیره رو ترک کردند . در این میان ؛؛عشق؛؛ هم سوار برقایقش بود ؛ اما به هنگام دور شدن از جزیره ؛ متوجه حیوانات جزیره شد که همگی یه کناز ساحل آمده یودند و ؛؛ وحشت ؛؛ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار برقایق شود . ؛؛ عشق ؛؛ سریعا برگشت و قایقش را یه همه حیوانها و ؛؛ وحشت ؛؛ زندانی شده توسط آنها سپرد . آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ؛؛ عشق ؛؛ نماند . قایق رفت و ؛؛ عشق ؛؛ در جزیره تنها ماند .
جزیره لحظه یه لحظه بیشتر زیر آب می فت و ؛؛ عشق ؛؛ تا زیر گردن درآب فرو رفته بود . او نمی ترسید زیرا ؛؛ ترس؛؛ جزیره را ترک کرده بود . اما نیاز به کمک داشت . فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست . اول کسی جوابش را نداد . درهمان نزدیکیها ؛ قایق دوستش ؛؛ پولداری ؛؛ را دید و گفت : ؛؛ پولداری‌ ؛؛ عزیز یه من کمک کن .؛
؛؛ پولداری؛؛ گفت متاسفم قایق من پراز پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد!!!
؛؛ عشق ؛؛ رو به شوی قایق ؛؛ غرور ؛؛ کرد و گقت : مرا نجات میدهی ؟؟
غرور پاسخ داد : هرگز تو خیسی و مرا خیس می کنی .
؛؛ عشق ؛؛ رو به سوی ؛؛ غم ؛؛ کرد و گفت : ای ؛؛ غم ؛؛ عزیز مرا نجات بده .
اما ؛؛ غم ؛؛ گفت : متاسفم عشق عزیز من اینقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده !!
در این بین ؛؛ خوشگذارانی ؛؛ و ؛؛ بیکاری ؛؛ از کنار عشق گذشتند ولی هرگز عشق از آنها کمک نخواست !
از دور شهوت را دید و به او گفت : ؛؛ شهوت ؛؛ عزیز مرا نجات میدی ؟؟
شهوت پاسخ داد : هرگز...برو به درک.......... سالها منتظر این لحظه بودم که بمیری !... حالا بیام نجاتت بدم ؟؟؟!!!!!
؛؛عشق؛؛ که نمی توانست نا امید بشه رو یه سوی خدا کرد و گفت : خدایا ... منو نجات بده .
ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد : نگران نباش من دارم به کمکت می آیم .
عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودس را نگه دارد و بیهوش شد .
پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قایق دانایی یافت . آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همشه . جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد زیرا امتحام نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود .
؛؛ عشق ؛؛ برخواست به دانایی سلام کرد و از او تشکر نمود .
؛؛ دانایی‌ ؛؛ پاسخ سلامش را داد و گفت : من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم . ؛؛شجاعت‌ ؛ هم که قایقش دور از من یود نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند . پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم ! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم .؛؛ تو حکم فرمانده همه احساسها را داری ؛؛.
؛؛عشق؛؛ با تعجب گفت : پس اون صدا کی بود که به من گفت برای نجات من می آید ؟؟؟؟
دانایی گفت : اون زمان بود .
؛؛ عشق ؛؛ باتعجب گفت : زمان ؟؟!؟
دانایی لبخندی زد و پاسغ داد : بله ؛ زمان ؛؛؛ چون این فقط زمان است که لیاقتش را دارد تا بفهمد که ..........................عشق چقدر بزرگ است