یکی بود، هیچ کی نبود. یکی بود با یه دنیا تنهایی اما در عوض یه عالمه رنگ جادویی داشت. رنگهای تیره و روشن، رنگهای سرد و گرم که توی جعبه رنگ افتاده بودن. اون یکی از این همه سردی و تاریکی بیزار شده بود. فکر کرد اگه با این رنگای جادویی، جادو کنه و یه عالمه قشنگی نقاشی کنه شاید دیگه ... جعبه رنگ رو برداشت و رنگها رو بیرون ریخت. اول باید برای این همه تاریکی یه کاری میکرد. زرد رو برداشت و یه دایره زیبا و نورانی کشید و گذاشت بالای صفحه. حالا همه جا روشن شده بو