به گمان تا بی نهایت خسته خواهم ماند و تنها
بی ترانه بی امید و بی سرور
سرد و تاریک در فراسوهای دل
تا نهایت خسته خواهم ماند و خواهم خواند
راستـــــــــــــــــــی......
به یاد می آوری؟
روزی که ماهی ها مردند،
و قناری برای همیشه خاموش ماند،
روزی که شب را اسیر خود کرد
و ستارگان مهتاب را تشییع کردند.
آن روز را به خاطر بسپار،
برایش مراسمی بگیر
شمعی روشن کن
عکس یاسهای پژمرده را روبان سیاه ببند.
و مرا هم صدا کن.....
طلوع تلخی ها را آواز سازیم
و بخوانیم
صدایم کن تا
غم کوچ احساسمان را با هم قسمت کنیم.
اگر صدایم کردی و نیامدم
بدان که پی عکسی از خودم می گردم و
تکه روبانی.....