او که دم از محبوبیت میزد

در شهر خود غریبی بیش نبود

او از عشق بی نصیب بود

او کارش فریب بود

او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت

یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت

او همیشه فکر دلبری بود

چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود

او به وفا و صداقت کرده بود پشت

او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت.

 

Upgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of
 emoticon icons

 

به گمان  تا بی نهایت خسته خواهم ماند و تنها

بی ترانه بی امید و بی سرور

سرد و تاریک در فراسوهای دل

تا نهایت خسته خواهم ماند و خواهم خواند

راستـــــــــــــــــــی......

 

به یاد می آوری؟

روزی که ماهی ها مردند،

و قناری برای همیشه خاموش ماند،

روزی که شب را اسیر خود کرد

و ستارگان مهتاب را تشییع کردند.

آن روز را به خاطر بسپار،

برایش مراسمی بگیر

شمعی روشن کن

عکس یاسهای پژمرده را روبان سیاه ببند.

و مرا هم صدا کن.....

طلوع تلخی ها را آواز سازیم

و بخوانیم

صدایم کن تا

غم کوچ احساسمان را با هم قسمت کنیم.

 

اگر صدایم کردی و نیامدم

بدان که پی عکسی از خودم می گردم و

تکه روبانی.....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد