ببخشید از این همه   تاخیر یه بنده خدا پسوردمو  عوض کرده بود تا پس گرقتم زمان برد
نظرات 4 + ارسال نظر
صدر شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:24 ق.ظ http://khodkar.blogskt.com

سلام!
وبلاگ زنده ای داری!
موفق باشی
صدر

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:27 ب.ظ

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سردزمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

سیامک چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:24 ب.ظ http://siamaksafa.blogfa.com

سلام...خوبی....
من آپه آپم
منتظرم
زود بیا
بای تا های
میبینم که آپ میکنی؟به من نمیگی؟
نکونه با من قهری؟
اگه ناراحتی بهم بگو دیگه اصلا به
وبلاگ نمیام و برات آف هم نمی زارم
منتظرم بهم بگو
بای تا های

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:48 ب.ظ

روزی روزگاری در چزیره ای دور افتاده تمام احساسها کنارهم به خوبی و خوشی زندگی می کردند . خوشبختی . پولداری . عشق . دانایی . صبر . غم . ترس . و....... هر کدام به روش خود می زیستند .
تا اینکه یه روز.....
دانایی به همه گفت : هر چه زودتز این جزیره را ترک کنین ؛ زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید .
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونشون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پش از عایق کاری و اصلاح پاروها ؛ آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .
روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پارو زنان جزیره رو ترک کردند . در این میان ؛؛عشق؛؛ هم سوار برقایقش بود ؛ اما به هنگام دور شدن از جزیره ؛ متوجه حیوانات جزیره شد که همگی یه کناز ساحل آمده یودند و ؛؛ وحشت ؛؛ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار برقایق شود . ؛؛ عشق ؛؛ سریعا برگشت و قایقش را یه همه حیوانها و ؛؛ وحشت ؛؛ زندانی شده توسط آنها سپرد . آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ؛؛ عشق ؛؛ نماند . قایق رفت و ؛؛ عشق ؛؛ در جزیره تنها ماند .
جزیره لحظه یه لحظه بیشتر زیر آب می فت و ؛؛ عشق ؛؛ تا زیر گردن درآب فرو رفته بود . او نمی ترسید زیرا ؛؛ ترس؛؛ جزیره را ترک کرده بود . اما نیاز به کمک داشت . فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست . اول کسی جوابش را نداد . درهمان نزدیکیها ؛ قایق دوستش ؛؛ پولداری ؛؛ را دید و گفت : ؛؛ پولداری‌ ؛؛ عزیز یه من کمک کن .؛
؛؛ پولداری؛؛ گفت متاسفم قایق من پراز پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد!!!
؛؛ عشق ؛؛ رو به شوی قایق ؛؛ غرور ؛؛ کرد و گقت : مرا نجات میدهی ؟؟
غرور پاسخ داد : هرگز تو خیسی و مرا خیس می کنی .
؛؛ عشق ؛؛ رو به سوی ؛؛ غم ؛؛ کرد و گفت : ای ؛؛ غم ؛؛ عزیز مرا نجات بده .
اما ؛؛ غم ؛؛ گفت : متاسفم عشق عزیز من اینقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده !!
در این بین ؛؛ خوشگذارانی ؛؛ و ؛؛ بیکاری ؛؛ از کنار عشق گذشتند ولی هرگز عشق از آنها کمک نخواست !
از دور شهوت را دید و به او گفت : ؛؛ شهوت ؛؛ عزیز مرا نجات میدی ؟؟
شهوت پاسخ داد : هرگز...برو به درک.......... سالها منتظر این لحظه بودم که بمیری !... حالا بیام نجاتت بدم ؟؟؟!!!!!
؛؛عشق؛؛ که نمی توانست نا امید بشه رو یه سوی خدا کرد و گفت : خدایا ... منو نجات بده .
ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد : نگران نباش من دارم به کمکت می آیم .
عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودس را نگه دارد و بیهوش شد .
پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قایق دانایی یافت . آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همشه . جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد زیرا امتحام نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود .
؛؛ عشق ؛؛ برخواست به دانایی سلام کرد و از او تشکر نمود .
؛؛ دانایی‌ ؛؛ پاسخ سلامش را داد و گفت : من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم . ؛؛شجاعت‌ ؛ هم که قایقش دور از من یود نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند . پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم ! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم .؛؛ تو حکم فرمانده همه احساسها را داری ؛؛.
؛؛عشق؛؛ با تعجب گفت : پس اون صدا کی بود که به من گفت برای نجات من می آید ؟؟؟؟
دانایی گفت : اون زمان بود .
؛؛ عشق ؛؛ باتعجب گفت : زمان ؟؟!؟
دانایی لبخندی زد و پاسغ داد : بله ؛ زمان ؛؛؛ چون این فقط زمان است که لیاقتش را دارد تا بفهمد که ..........................عشق چقدر بزرگ است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد