به جای دسته گل بزرگی که فردا بر قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن بجای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی امروز با تبسم مختصری شادم کن بجای آن متن ها? تسلیت گوی? که فردا در روزنامه ها برایم می نویسی امروز با پیام کوچکی خوشحالم کن من امروز به تو نیاز دارم نه فردا

آن شب را می گویم آن شب که لبت را مهیای بوسهء من کرده بودی و من مشتاق بوسه بودم. اما لبان من زخمی بود و ترک داشت و من هراسان بودم که مبادا لبانت به بوسهء من خونین شود! آن شب که آغوشم را پذیرای وجودت کرده بودم وتو چه مهربان سرت را بر سینه ام گذاشته بودی از عشق می گفتی و دستان من در آشفتگی زلف سیاهت گم شده بود!
آن شب که من محروم مانده بودم از بوسه ای بر لبانت تو به گونهء من بوسه ای زدی و هنگام بوسه ، اشکی از گوشهء مژگانت بر گونه ام فرو چکید!!! دلم را لرزاندی و چشمانم را بارانی کردی! به یاد داری برای چه گریستی آن شب؟ هرگز به من نگفتی و هراس را در دلم کاشتی!!!
هراس از جدایی ، از فراغ ، از بی تو بودن! و اکنون آن هراس به واقعیت بدل شده است.
اکنون ای نازیننم می فهمم برای چه آن شب گریستی ! و برای چه آن شب مرا بی خبر از رنج دلت رها کردی و دیگر ندیدمت!!! تو به درستی نشانهء زخمی را که بر لبانم بود را دریافته بودی. تو فهمیده بودی که آن زخم از چه روست ! اکنون که آن زخم التیام یافته زخم دلم چرکین شده.
لیلای من به یاد آن اشکی که بر گونه ام فروچکید هر شب به تماشای شمایل تو از پشت رودی که بر دیدگانم جاری می شود می نشینم! و خوب دریافته ام برای چه آن شب گریستی ! تو دلنگران فراغ بودی و من چه دیر دریافتم! آه چه دیر ...!
ناز من به کدامین سو رفتی؟

باید گریست بر این بخت سیاه
باید گریست بر این روزگار تباه
باید زار گریست
لب ها خشکیده اند بس که برای بوسه غنچه نزده اند
آغوشم یخ کرده است بس که گرمای آغوش او را به خود ندیده است
ذوقی دیگر نمانده، بس که صرف شکوه اش کردم
شوری دیگر نمانده بس که ناله کردم
نایی دیگر برای فریاد نمانده
دل را از سینه به در آورده ام و طعمه کرده ام، ولی آن صیاد هوس شکارم را ندارد
حتی نظری هم بر این صید نمی کند
چگونه می توان نگریست؟
باید زار گریست بر این بخت سیاه
باید ضجه زد و ناله سرداد، تا شاید این ضجه ها اندکی این مصیبت را التیام دهند
تا شاید حداقل این درد به کارم آید و بدان رها کنم این روزمرگیها را
تا شاید

دلتنگی هایی که دلچسب نیستند

 

هیچ ندارم که بنویسم. دلتنگی هایم دیگر حال و هوای سابق را ندارند
دیگر مثل سابق دلم صاف و زلال نیست. دیگر این رمضان هم طعم سابق را ندارد
آه چه بر سر من آمده است؟
صیادم را بگویید به شکارم بییاید ، من بس نشسته ام تا بیابد مرا

 

امشب باران به میهمانی چشمانم آمده ...
خسته ام خسته از همه کس و همه چیز حتی از نفس کشیدن...
امروز عقربه های ساعت حادثه را برایم به تصویر کشیدند ...
اکنون من با خاطرات نفس گرفته ات زندگی را با آه سردی می نوازم .
امشب که شعله می زند ماجرای تو
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
یعنی هزار مرتبه مُردم برای تو
من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز
راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو
حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو
                          
قفس داران سکوتم را شکستند
دل دائم صبورم را شکستند
به جرم پا به پای عشق رفتن
پر و بال عبورم را شکستند
مرا از خلوتم بیرون کشیدند
چه بی پروا حضورم را شکستند
تمنا در نگاهم موج می زد
ولی رویای دورم را شکستند


 

  
زندگی اهنگی ست نیمه تمام
دایی خروشان است که هیچ چیز در ان ری
رنگ حقیقت به خود نمیگیرد
مگر محبت و دوستی
.........................

آن شب تو در زیر نور مهتاب می رقصیدی . تو برهنه بودی و من هم. اما تو بی هیچ شرمی می چرخیدی و می رقصیدی و من از شرم برهنگی ام بر پشت تخته سنگی پنهان که مبادا ببینی مرا
من تماشاگرت بودم و تو عشوه گر
چرخیدی و رقصیدی و عشوه گری کردی و مرا بی خود از خویشتن به معرکه کشاندی
ولی آنگاه که من شرمم را به کناری نهادم و دستی بلند کردم برای رقص ، دیگر مهتابی نبود تا ببینی تو مرا ، ماه هم نخواست که تو نظری بر من نهیف بیاندازی
و من باز در کنج آن تاریکی به گوشه ای خزیدم و در خود گریستم که چرا بار نمی یابم به آستانت
آنهنگام که یکه تاز معرکهء عشوه گران هستی این عقل مصلحت اندیشم مانعم می شود از هماغوشی با تو و آنهنگام که دلم بر عقلم چیره می شود اینچنین مانعم می شوند و من هنوز از تو دور مانده ام
با اینکه آن شب جز من تماشاگری نداشتی ولی هنوز آن در به روی این تن گشوده نشده است
نمی دانم نمی گشایی یا نمی گشایندش
خود هم نای شکستن قفل را ندارم

 

گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم وبه روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او را بوسیدم
گفتی که ستاره شو،دلی را روشن کن
من هم چو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم وتو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و زدوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با تَرنُّمتْ روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم
 *

وداع

می روم خسته و افسرده و زار، سوی منزلگه ویرانه ی خویش
 
به خدا می برم از شر شما، دل شوریده و دیوانه ی خویش
 
می برم تا که در آن نقطه دور ، شست و شویش دهم از رنگ گناه
 
شست و شویش دهم از لکه عشق ، زین همه خواهش بی جا و تباه
 
می برم تا ز تو دورش سازم ، زتو ای جلوه امید محال
 
می برم زنده به گورش سازم ، تا از این پس نکند یاد وصال
 
ناله می سوزد و می رقصد عشق ، آه .... بگذار که بگریزم من
 
از تو ای چشمه جوشان گناه ، شاید آن که بپرهیزم من
 
به خدا غنچه شادی بودم ، دست عشق آمد واز شاخم چید
 
شعله آه شدم صد افسوس ، که لبم باز به آن لب نرسید
 
عاقبت بند سفر پایم بست ، می روم خنده به لب خونین دل
 
می روم از دل من دست بردار ، ای امید عبث بی حاصل.
..
                          

او که دم از محبوبیت میزد

در شهر خود غریبی بیش نبود

او از عشق بی نصیب بود

او کارش فریب بود

او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت

یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت

او همیشه فکر دلبری بود

چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود

او به وفا و صداقت کرده بود پشت

او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت.

 

Upgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of emoticon iconsUpgrade your email with 1000's of
 emoticon icons

 

به گمان  تا بی نهایت خسته خواهم ماند و تنها

بی ترانه بی امید و بی سرور

سرد و تاریک در فراسوهای دل

تا نهایت خسته خواهم ماند و خواهم خواند

راستـــــــــــــــــــی......

 

به یاد می آوری؟

روزی که ماهی ها مردند،

و قناری برای همیشه خاموش ماند،

روزی که شب را اسیر خود کرد

و ستارگان مهتاب را تشییع کردند.

آن روز را به خاطر بسپار،

برایش مراسمی بگیر

شمعی روشن کن

عکس یاسهای پژمرده را روبان سیاه ببند.

و مرا هم صدا کن.....

طلوع تلخی ها را آواز سازیم

و بخوانیم

صدایم کن تا

غم کوچ احساسمان را با هم قسمت کنیم.

 

اگر صدایم کردی و نیامدم

بدان که پی عکسی از خودم می گردم و

تکه روبانی.....

 

 

وقتی که به آینده چند راهه می اندیشم نمی دانم کدام راه بهتر است .... هرگز خود را سرزنش نخواهم کرد اگر دست به ک درخت مهربان بگیرم و برخیزم . دلم تنها هست و تنها نیست ... دلم در اوج هست و نیست ... پر از بیم و امید .. خوف و رجا... خوب است روزهای امید واری خوب است .. ذهن خالی خوبست و .. خدا را این نزدیکی حس می کنم ... بوی خدا را حس می کنم ... دست مهربان خدا را می بینم و می دانم که نزدیک است ... نزدیکی یعنی سر خوردن روی برف .. نمی دانم که ذهن شفاف مرا می بینی یا نه ؟ عقل یاریگر را بالاخره خواهیم یافت و به ملاصدارا هم اگر باشیم عاشق خواهیم شد ... من می دانم حقیقت مهم است و ما حقیقت را لاجرعه سرمی کشیم تا بفهمیم من یعنی چه ؟ ما تا وسط اقیانوس سفر خواهیم کرد و خویش را به زندگی خواهیم چسباند ... حلقه ها را یکی یکی باز کن و زندان را بگشا ... روح خسته تاب بیماری ندارد که بیزاری جوید ... ما حقیقت را باور خواهیم کرد و من به درخت خویش بالاخره تکیه خواهم داد .. درخت من از میان باغ سپیدار انتخاب خواهد شد ... بیا سر بخوریم روی برف

درسته که جوونیم اما دلامون پیره آخه همه روزامو تو تنهایی اسیره
درسته که می خندیم ولی با گریه شادیم به خاطر سرنوشت تو غصه ها افتادیم
آره میگن ما بهاریم اول و تازه کاریم ولی تو این روزگار دل خوشیی نداریم
یکی میگه بو میدی برای نسل دیروز اما چه طوری بگیم خسته شدیم از امروز
درسته که زنده ای داری نفس میکشی مرگ و شکستو با هم کم کم داری می کشی

نمی دانم راهی که اومدم درسته یا باید برگردم

نمی دانم درست امدم یا باید برگردم

شده تا حالا کسی رو دوست داشته باشی

ولی این هم میدونی فقط باریچهی دستشی