این که به تو نمی رسم حرف تازه ای نیست مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند
این که دیگر نمی آیی و من بیهوده این لحظه های خسته ملول را انتظار میکشم تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی چیز کمی نیست و تو هیچ گاه برنمیگردی تا ببینی
این که هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را به سوگ نشسته ام ولحجه دروغین نفرتم روی لحظه های خوش گذشته ام چنبر زده درد کمی نیست
خورشید هیچ گاه در سرزمین یخبندان قلب تو طلوع نکرد نتابیدو دریاچه قطبی چشمان تو را آب نکرد
هیچ پرنده ای روی شاخه های دلت ننشست نخواند ونپرید و من بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.....؟
نظرات 2 + ارسال نظر
ستاره یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:13 ب.ظ http://setare1365.blogsky.com

سلام ندا جان وبلاگت جیگره خودت هم خیلی جیگری به منم سر بزن نظر یادت نره خوشحال می شم

kahroba دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:27 ق.ظ

اگر از پایان گرفتن غم هایت
ناامیدشده ای
به خاطربیاور که ...
زیباترین صبحی راکه تابه حال
تجربه کرده ای
مدیون صبرت
دربرابرسیاه ترین شبی هستی
که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد