من در این تسخیر ناهنگام بی برگشت ویرانم
درد آمد درد نا فرجام بر جانم
آنچنانم کرد اکنون
می کنم فریاد: من دردم.
زجر دارم:
آشنا بوده است و خواهد بود.
گاه گاهی اندرون خود زنم پندار:
می کنم فریاد
می کشانم گردن خود را درون دار.
دست نامرد است
می نوازد جسم بی روح مرا، ای داد...
هر چه گشتم اندرون حرفهایت:
بی ترحم برسرم خالی شدی.
بر سرم فریاد کردی که:
برو جای تو اینجا نیست.
می کند بیداد لبخندت
که چرا بر روی بی پروای من
نازل شده است.
خش خشی آمد به جانم:
برگریزِ یادهایت می رود بر باد.
از برای خاطر تو:
می کنم خاموش یادت را
اندرون این همه فریاد.
سلام. باید بگویم که شعر زیبایی بود. از خودتان بود؟! / خاموشی وقتی زیباست که فریاد باشد. موفق و شاداب باشید.