محکوم


 
من در این تسخیر ناهنگام بی برگشت ویرانم

  درد آمد درد نا فرجام بر جانم

  آنچنانم کرد اکنون

  می کنم فریاد: من دردم.

  زجر دارم:

  آشنا بوده است و خواهد بود.

  گاه گاهی اندرون خود زنم پندار:

  می کنم فریاد

  می کشانم گردن خود را درون دار.

  دست نامرد است

  می نوازد جسم بی روح مرا، ای داد...

  هر چه گشتم اندرون حرفهایت:

  بی ترحم برسرم خالی شدی.

  بر سرم فریاد کردی که:

  برو جای تو اینجا نیست.

  می کند بیداد لبخندت

  که چرا بر روی بی پروای من

  نازل شده است.

  خش خشی آمد به جانم:

  برگریزِ یادهایت می رود بر باد.

  از برای خاطر تو:

  می کنم خاموش یادت را

  اندرون این همه فریاد.

نظرات 1 + ارسال نظر
حوال چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:30 ق.ظ http://www.haval.blogsky.com

سلام. باید بگویم که شعر زیبایی بود. از خودتان بود؟! / خاموشی وقتی زیباست که فریاد باشد. موفق و شاداب باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد