یکشنبه 6 آذر 1384
آرزوی مرگ...!

آرزوی مرگ...!

شاید بعضی وقتا همینجوری این آرزو رو کرده بود ولی شاید اون موقع واسه تنوع این کارو کرده بود. اما این بار از

ته دل دوست داشت که بمیره . شاید فکر میکرد اینجوری راحت تره! ( چه آدم تنبل وراحت طلبی .نه!؟) .شایدم فکر

میکرد اینجوری بقیه راحتترن! ( چه از خود گذشتگی ای!). شاید هم اصلا فکر نمیکرد. هر چیزی ممکن بود. ولی این

کاملا معلوم بود که به یه چیزی خیلی فکر میکنه . اونم مرگه! ولی یه چیزی رو نمی فهمید. براش قابل درک نبود که

چرا نمیشه در موردش ( در مورد مرگ ) با کسی صحبت کنه!؟ چند بار خواسته بود این کاررو بکنه ولی یا بهش چشم

غره رفته بودن. یا بهش گفته بودن چیه می خای خود کشی کنی ؟ . یا سری حرف رو عوض کرده بودن!!!

معنی این کاراشون رو نمی فهمید. به نظرش همشون احمق بودن .خیلی احمق !

در هر صورت آرزوش کافی نبود! با یه آرزو هیچ کاری نمیشه کرد فقط شاید انتظار رو اسون تر میکرد . فقط همین!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد