لحظه

لحظه ی خداحافظی در آغوشم فشردمت...

اشک چشمام جاری شد به خدا سپردمت....

دل من راضی نبود به این جدایی نازنین.....

عزیزم منو ببخش اگه یه روز آز ردمت


فاصله....؟انتظار.....؟

فاصله ، کمی می اندیشم ، اما چه نا مانوس است واژه ای که مرا همیشه به فرار از من وا می دارد
اما انگارمی یابم که تحمل بودنش هم زیباست و رنگی شاد دارد ،
و با وجود من می گرید ، تا بی نهایت
به من امید ی مبهم همچون محبت ماه به خورشید واحساس تازگی چون برگهای خشک پاییزی می بخشد ،
و به مژگانی که از نگاه معصوم شبنمهای باغ آرزوها تر شده است ، رنگ می بازد ، سرخابی ، زرد ، عنابی
و شاید هم روزی آبی ،
و جان می گیرد تا دوباره محال ، دوباره ای که در تلاطم افکار کودکی غرق می شود و
در آینه چشمان سیاه تو ورق می خورد و من،
در اینجا ، تلالو برق نگاهت را براحتی می بینم
و براستی می فهمم که معنای فاصله چیست و تا کدام ناکجا می انجامد ؟
و اما انتظار ،
تلخ و دوست داشتنی
بهتر از هر آنچه که تو را به فکر فرو برد
واژه ای که درون باد شنزارهای جنوبی می پیچد
و با مهاجران صحرایی رقم می خورد و شکل می گیرد .
و در آن لحظه ، باید که قاصدکی را با بالهای مرغان مهاجر پیوند داد ،
فقط به این امید که
لحظه ای در برابر دیدگان دلدار جای گیرد ،
او را به امواج نقره ای قلب تو فرو برد ،
تو را از میان دستان پر تحملت ببیند و
درون پرهیاهویت را از نزدیک احساس کند
و همین است تعریف ساده دل عاشقی ، که همواره از فاصله و انتظار می گریزد .

ای کاش انتظار تمام می شد و ...

نمی خواهم

آنچه را که دارم نمی خواهم ببازم
،اما آنجا هم که هستم نمی خواهم بمانم.
آنانی را که دوست دارم نمی خواهم ترک کنم،
اما کسانی را هم که می شناسم نمی خواهم ببینم...
آن جا که زندگی می کنم نمی خواهم بمیرم،
اما آنجا که می میرم نمی خواهم بروم...

می خواهم جایی بمانم که هیچ گاه نبوده ام !!!

اگر


 اگر عمرم فرصتی دهد آخرین پرنده ای را که در قفس تنهایی اش ساکت و غمگین است آزاد می کنم تا آخرین ستارهء شب از من دلخور نباشد

 

اری

آری:زندگی همیشه بهاری نیست گاهی هم خزان در آن سایبان مرگ می افکند با وفا ترین یاران را از هم جدا می کند اگر در آینده مرا ندیدی ویا اگر وجود در این جهان باقی نبود به خاطر زنده ماندن خاطرات گذشته هم که شده قطره ای اشک از چشمان خمارت بریزد...

تیر

تیر بر قلبم نشست

تیر بر قلبم نشست خانه ام اوارشد

شور عشقو خاطراتم خاک شد

دل پرید وخاک شد

سادای شاعر شد

مرغکی پر پر شد

زندگی در خاک شد

گفتم

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی
گفتی که منم با تو و لیکن تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجائی تو کجائی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این خاک بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که در سینه خاک است
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز؟
گفتی که توئی تو خود پاسخ این راز
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش

نامردان

به نامردمان مهر کردم بسی نچیدم گل مردمی از کسی بسا کس که از پا در افتاده بود سراسر توان را زکف داده بود نه نیروش در تن، نه در مغز، رای دو دستش گرفتم که خیزد بپای چو کم کم به نیروی من پا گرفت مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ بحیلت گری خنجری از پشت زد بخونم ز نامردی انگشت زد شکستند پشتم نمکخوار گان دورویان بیشرم و پتیارگان گره زد بکارم سر انگشتشان تبسم بلب، تیغ در مشتشان ندارم هراسی ز نیروی مشت مرا ناجوانمردی خلق، کشت محبت به نامرد، کردم بسی محبت نشاید به هر ناکسی تهی دستی و بیکسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیستبر صندلی ها موریانه زده زندگی نشسته ام و حساب می کنم...

افسوس

 

یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند،

نگاهش می کنم شا ید بخواند از نگاه من،که اورا دوست

می دارم ، ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند، به

برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم ، ولی افسوس

او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند، صبا را دیدم

و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم که او را

دوست می دارم

خدا حافظ

برای آخرین بار، قبل از خدا نگهدار

برات دعا می کنم، خوش باشی و بهاری

مواظب خودت باش دیگه سفارشی نیست

از منی که شکستم ،به تو که موندگاری

 

 

 

خداحافظ عزیزم با انکه در نگاهت جایی برای من نیست
خداحافظ امیدم با انکه این دل تودیگر برای من نیست
خداحافظ بهارم با انکه بر دل من مهمان خزون رو کردی
خداحافظ نگارم با انکه بر نگاهم تصویر غم کشیدی
خداحافظ ستاره ام با انکه اسمانم دیگر صفا ندارد
خداحافظ حیاتم با انکه  بی حضورت جانم بقا ندارد

بر سرمای درون

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود که

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریز گاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست

***

و خنکای مرحمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

 

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست.

***

غبار تیره تسکینی

بر حضور  ِ وهن

و دنج ِ رهائی

بر گریز حضور.

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست.

*****

دل تنگ

بوسه ات را نمیخواهند باسخ گفت
که گویند رهش تاریک و لغزان است
بیا و بوسه ام را تو باسخ گوی !
 من, نه از سنگم, نه از زنگم,
من, همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در,بگشای که
 من, تنها یه دلتنگم