بودن

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

منتظر نباش که شبی بشنوی که از این دلبستگی های ساده دل بریده ام. یا به ستاره ی دیگری در اسمان سلام کرده ام. توقعی از تو ندارم.اگر دوست نداری در همان دامنه های دور رویا بمان! چراغ ها را هم ببر. همین سو سوی تو از این سوی پرده ی دوری برایم کاقی است


دهکده عشق
کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم
مختصر؛ساده و پنهانی بود

اینجا

من اینجا بس دلم تنگ است  و هر سازی که می بینم بد  اهنگ است

باور

ای ستاره باورت نمی شود:

در میان باغ بی ترانه ی زمین .. ساقه های سبز آشتی شکسته است.

                                        لاله های سرخ دوستی فسرده است.

                                        غنچه های نورس امید ..

                                        لب به خنده وا نکرده ..  مرده است...

لحظه

لحظه ی خداحافظی در آغوشم فشردمت...

اشک چشمام جاری شد به خدا سپردمت....

دل من راضی نبود به این جدایی نازنین.....

عزیزم منو ببخش اگه یه روز آز ردمت


فاصله....؟انتظار.....؟

فاصله ، کمی می اندیشم ، اما چه نا مانوس است واژه ای که مرا همیشه به فرار از من وا می دارد
اما انگارمی یابم که تحمل بودنش هم زیباست و رنگی شاد دارد ،
و با وجود من می گرید ، تا بی نهایت
به من امید ی مبهم همچون محبت ماه به خورشید واحساس تازگی چون برگهای خشک پاییزی می بخشد ،
و به مژگانی که از نگاه معصوم شبنمهای باغ آرزوها تر شده است ، رنگ می بازد ، سرخابی ، زرد ، عنابی
و شاید هم روزی آبی ،
و جان می گیرد تا دوباره محال ، دوباره ای که در تلاطم افکار کودکی غرق می شود و
در آینه چشمان سیاه تو ورق می خورد و من،
در اینجا ، تلالو برق نگاهت را براحتی می بینم
و براستی می فهمم که معنای فاصله چیست و تا کدام ناکجا می انجامد ؟
و اما انتظار ،
تلخ و دوست داشتنی
بهتر از هر آنچه که تو را به فکر فرو برد
واژه ای که درون باد شنزارهای جنوبی می پیچد
و با مهاجران صحرایی رقم می خورد و شکل می گیرد .
و در آن لحظه ، باید که قاصدکی را با بالهای مرغان مهاجر پیوند داد ،
فقط به این امید که
لحظه ای در برابر دیدگان دلدار جای گیرد ،
او را به امواج نقره ای قلب تو فرو برد ،
تو را از میان دستان پر تحملت ببیند و
درون پرهیاهویت را از نزدیک احساس کند
و همین است تعریف ساده دل عاشقی ، که همواره از فاصله و انتظار می گریزد .

ای کاش انتظار تمام می شد و ...

نمی خواهم

آنچه را که دارم نمی خواهم ببازم
،اما آنجا هم که هستم نمی خواهم بمانم.
آنانی را که دوست دارم نمی خواهم ترک کنم،
اما کسانی را هم که می شناسم نمی خواهم ببینم...
آن جا که زندگی می کنم نمی خواهم بمیرم،
اما آنجا که می میرم نمی خواهم بروم...

می خواهم جایی بمانم که هیچ گاه نبوده ام !!!

اگر


 اگر عمرم فرصتی دهد آخرین پرنده ای را که در قفس تنهایی اش ساکت و غمگین است آزاد می کنم تا آخرین ستارهء شب از من دلخور نباشد

 

اری

آری:زندگی همیشه بهاری نیست گاهی هم خزان در آن سایبان مرگ می افکند با وفا ترین یاران را از هم جدا می کند اگر در آینده مرا ندیدی ویا اگر وجود در این جهان باقی نبود به خاطر زنده ماندن خاطرات گذشته هم که شده قطره ای اشک از چشمان خمارت بریزد...

تیر

تیر بر قلبم نشست

تیر بر قلبم نشست خانه ام اوارشد

شور عشقو خاطراتم خاک شد

دل پرید وخاک شد

سادای شاعر شد

مرغکی پر پر شد

زندگی در خاک شد

گفتم

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی
گفتی که منم با تو و لیکن تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجائی تو کجائی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این خاک بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که در سینه خاک است
گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز؟
گفتی که توئی تو خود پاسخ این راز
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش

نامردان

به نامردمان مهر کردم بسی نچیدم گل مردمی از کسی بسا کس که از پا در افتاده بود سراسر توان را زکف داده بود نه نیروش در تن، نه در مغز، رای دو دستش گرفتم که خیزد بپای چو کم کم به نیروی من پا گرفت مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ بحیلت گری خنجری از پشت زد بخونم ز نامردی انگشت زد شکستند پشتم نمکخوار گان دورویان بیشرم و پتیارگان گره زد بکارم سر انگشتشان تبسم بلب، تیغ در مشتشان ندارم هراسی ز نیروی مشت مرا ناجوانمردی خلق، کشت محبت به نامرد، کردم بسی محبت نشاید به هر ناکسی تهی دستی و بیکسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیستبر صندلی ها موریانه زده زندگی نشسته ام و حساب می کنم...

افسوس

 

یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند،

نگاهش می کنم شا ید بخواند از نگاه من،که اورا دوست

می دارم ، ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند، به

برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم ، ولی افسوس

او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند، صبا را دیدم

و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم که او را

دوست می دارم

خدا حافظ

برای آخرین بار، قبل از خدا نگهدار

برات دعا می کنم، خوش باشی و بهاری

مواظب خودت باش دیگه سفارشی نیست

از منی که شکستم ،به تو که موندگاری

 

 

 

خداحافظ عزیزم با انکه در نگاهت جایی برای من نیست
خداحافظ امیدم با انکه این دل تودیگر برای من نیست
خداحافظ بهارم با انکه بر دل من مهمان خزون رو کردی
خداحافظ نگارم با انکه بر نگاهم تصویر غم کشیدی
خداحافظ ستاره ام با انکه اسمانم دیگر صفا ندارد
خداحافظ حیاتم با انکه  بی حضورت جانم بقا ندارد

بر سرمای درون

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود که

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریز گاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست

***

و خنکای مرحمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

 

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست.

***

غبار تیره تسکینی

بر حضور  ِ وهن

و دنج ِ رهائی

بر گریز حضور.

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست.

*****

دل تنگ

بوسه ات را نمیخواهند باسخ گفت
که گویند رهش تاریک و لغزان است
بیا و بوسه ام را تو باسخ گوی !
 من, نه از سنگم, نه از زنگم,
من, همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در,بگشای که
 من, تنها یه دلتنگم

 

پرواز

پرواپز را به خاطر بسپار  پرنده مردنی است

    دوستت داشتم چون احساس می کردم دوستم داری

1.از قلبت پیروی کن تا هرگز پشیمان نشوی . 2.بزرگترین درس زندگی را بیاموز:عشق فراموشی وبخشش . 3.عشق ترکیبی از قالب دو روح در تن است . 4.فقط یک شادی در زندگی وجود دارد دوست داشتن و دوست داشته شدن . 5.سرخ شدن چهره رنگ پاکدامنی است . 6.عشق مانند زبانه آتش است طلائی وسرشار از گرما . 7.غنی ترین عشق عشقی است که به داوری زمان گردن نهد .

 

 

   نمی دانم پس از مرگم جه خواهد شود
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم جه خواهد ساخت
ولی انقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم
سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز وپی در پی دم گرم
خوش را در گلویم سخت بفشاردو خواب خفتگان خفته را اشفته سازم

 

تنهایی

 

 

دلم برای تنهای اشکهایم می سوزد 

 رشته عشق من و تو کاش مثه یه بادبادک بود اون موقع عاشقیمونم تو تموم دنیا تک  چی می شد که گلدونامون پر بود از گلای پونه به هوای چیدن اون نمی رفت کسی ز خونه چی میشه خواب من و تو به حقیقت بشه تعبیر چی میشه جدایی ها رو نذاریم به پای تقدیر نکنه خدا نکرده کسی از ما بی وفا شه بشینه دعا کنه کاش از اون یکی جدا شه نکنه دلا و حرف هامون فاصله باشه نکنه دلا همیشه سرد و بی حوصله باشه رسمه که چی بنویسن واسه آخرای نامه؟ راستی تو موافقی که من بازم بدم ادامه ؟ عزیزم یه چیز دیگه مهربونی ها چه ریزن اونا که دوست ندارن چهقدر واست عزیزن خوب دیگه سپردمت من بهدست خدای گلدون خوب مواظب خودت باش بخدا سرده زمستون کاشکی دنیا واسه یک شب واسه یک شب مال من بود نگاه کردنت به هر کسی به جز من قدغن بود

بود چی می شد که گلدونامون پر بود از گلای پونه به هوای چیدن اون نمی رفت کسی ز خونه چی میشه خواب من و تو به حقیقت بشه تعبیر چی میشه جدایی ها رو نذاریم به پای تقدیر نکنه خدا نکرده کسی از ما بی وفا شه بشینه دعا کنه کاش از اون یکی جدا شه نکنه دلا و حرف هامون فاصله باشه نکنه دلا همیشه سرد و بی حوصله باشه رسمه که چی بنویسن واسه آخرای نامه؟ راستی تو موافقی که من بازم بدم ادامه ؟ عزیزم یه چیز دیگه مهربونی ها چه ریزن اونا که دوست ندارن چهقدر واست عزیزن خوب دیگه سپردمت من بهدست خدای گلدون خوب مواظب خودت باش بخدا سرده زمستون کاشکی دنیا واسه یک شب واسه یک شب مال من بود نگاه کردنت به هر کسی به جز من قدغن بود

 

 اه  ای کسانی که مامور دفن من هستید تابو تم را در جای بلند بگذارید  تا باد بوی مرا به وطنم بازگرداندپارچه ی سیاهی رویم بیندازید تا بفهمند سیاه بخت ترین مردم دنیا هستم دستم را بیرون اورید تا بدانند که چیزی با خود نبردخام چشمانم را باز بگذارید تا بدانند که هنوز به دنیا امید داشته ام

 

گناه

 

دوست داشتن یعنی ارتکاب یک گناه

اگه از عشق می شه قصه نوشت 
                       
                                                       می شه از عشق تو گفت

می شه از ستاره های چشم تو مغرب نو مشرق نو بر پا کرد

می شه از گردونیهای سر زلفت یه عالم شعر نوشت

آره از عشق تو دیوونگیم عالمیه

آره از عشق تو مردن داره

می شه از عشق تو گفت و دیگه از دست همه راحت شد

می شه از عشق تو گفت و دیگه از دست تو هم راحت شد


وای بر من گر تو آن گمکرده ام باشی

و گهگاهی دو خط شعری که معنای همه چیز است و

                                                                             خود ناچیز

تقدیم به خدا جونم

 
 

من تمنا کردم

که تو با من باشی

تو بمن گفتی

- هرگز، هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این

هرگز

کشت .


 

 

 

 نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها


 

مرگ را ...........

برای دوست داشتن هر نفس زندگی دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو . خراب کردن هر چیز کهنه را
وبرای عاشق عشق بودن.عاشق مرگ بودن را

ساده

مرگ سخن دیگریست مرگ سخن ساده یی ست

یه شب...............

یه شب خدا خواب نداشت دلش تو سینه تاب نداشت یه شب واسه یه لحظه اون سوالی کرد جواب نداشت اون شب فرشته ها همه رفته بودن به مهمونی خدای خالق همه تنها شدس به آسونی دلش گرفته بود خدا تنهایی سخته به خدا اون که همیشه خنده داشت گریه میکردش بی صدا پیش خودش فکر کرد که من برم میون بنده هام روی زمین یه جایی هست پیدا بشن اون خنده هام شال و کلاه کردو یواش ازون بالا اومد پایین تو کوچه هم قدم میزد اینوره زمین،اونور زمین هرکی رو دید یه کاری داشت یه کسب و کارو باری داشت هرکی رو دید تو دست خود یه دست دلگساری داشت هیچکس به اون نگاه نکرد کسی اونو صدا نکرد خدای آسمون و عرش تنهاییشو دوا نکرد خسته وناامید و گیج تو میدونا قدم میزد خط و نشونی میکشید عذاب و درد رقم میزد رفت و رسید به کوچه ای سردو سیاه و بسته بن پنجره ی تکخونه ای پل زده بود به آسمون پاهاش دیگه رمق نداشت نشست کنار پنجره تنهاییشو بغل گرفت تو بغض خیس پنجره سکوت محض کوچه رو صدای گریه ای شکست جلوتر از خدای ما کسی بنای اشک و بست مردک صاحبخونه بود اون که زغم داد میکشید اون که تو بهت نیمه شب خدا رو فریاد میکشید می گفت خدای مهربون ببین منو یادت میاد؟ بنده ی غمگین توام ببین که خاطرت میاد من همونم که یاد دادی عاشقی رو خودت به من گفتی که دل بسته بشو تا آخرش باهات منم من همونم که خیره شد چشم و دلش به آسمون ستاره ای دلش رو برد تو عمق قلب کهکشون گفتم خدا این عشق پاک حاصل درس ومشق توست حالا منو به پاش بریز که زندگیم به عشق اوست گفتی عزیز ساده دل این درس عشق آخره بدون که عشق پاک تو به منزلش نمی رسه اگر که لیلی پا بده مجنون دیگه غم نداره تو زندگیش خدارو هم حتی دیگه کم نداره واسه همینه که همش عشقها غم آلوده میشن میان تو دلهای شما حسابی آلوده میشن چطور دلت اومد خدا منو به دام عشق اون اونو ولی از من جدا

کاش..........

رشته عشق من و تو کاش مثه یه بادبادک بود اون موقع عاشقیمونم تو تموم دنیا تک بود چی می شد که گلدونامون پر بود از گلای پونه به هوای چیدن اون نمی رفت کسی ز خونه چی میشه خواب من و تو به حقیقت بشه تعبیر چی میشه جدایی ها رو نذاریم به پای تقدیر نکنه خدا نکرده کسی از ما بی وفا شه بشینه دعا کنه کاش از اون یکی جدا شه نکنه دلا و حرف هامون فاصله باشه نکنه دلا همیشه سرد و بی حوصله باشه رسمه که چی بنویسن واسه آخرای نامه؟ راستی تو موافقی که من بازم بدم ادامه ؟ عزیزم یه چیز دیگه مهربونی ها چه ریزن اونا که دوست ندارن چهقدر واست عزیزن خوب دیگه سپردمت من بهدست خدای گلدون خوب مواظب خودت باش بخدا سرده زمستون کاشکی دنیا واسه یک شب واسه یک شب مال من بود نگاه کردنت به هر کسی به جز من قدغن بود

خدایا

 نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز  نمی دانم چه می خواهم خدا یا

ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

وصیت

اه  ای کسانی که مامور دفن من هستید تابو تم را در جای بلند بگذارید  تا باد بوی مرا به وطنم بازگرداندپارچه ی سیاهی رویم بیندازید تا بفهمند سیاه بخت ترین مردم دنیا هستم دستم را بیرون اورید تا بدانند که چیزی با خود نبردخام چشمانم را باز بگذارید تا بدانند که هنوز به دنیا امید داشته ام

نمی دانم پس از مرگم جه خواهد شود
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم جه خواهد ساخت
ولی انقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم
سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز وپی در پی دم گرم
خوش را در گلویم سخت بفشاردو خواب خفتگان خفته را اشفته سازم

تمنا


 

من تمنا کردم

که تو با من باشی

تو بمن گفتی

- هرگز، هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این

هرگز

کشت .

احساس

دوستت داشتم چون احساس می کردم دوستم داری

بهانه

مرگ زیبا ترین بهانه برای رفتن

۷ تا............

1.از قلبت پیروی کن تا هرگز پشیمان نشوی . 2.بزرگترین درس زندگی را بیاموز:عشق فراموشی وبخشش . 3.عشق ترکیبی از قالب دو روح در تن است . 4.فقط یک شادی در زندگی وجود دارد دوست داشتن و دوست داشته شدن . 5.سرخ شدن چهره رنگ پاکدامنی است . 6.عشق مانند زبانه آتش است طلائی وسرشار از گرما . 7.غنی ترین عشق عشقی است که به داوری زمان گردن نهد .

قصهی عشق

اگه از عشق می شه قصه نوشت 
                       
                                                       می شه از عشق تو گفت

می شه از ستاره های چشم تو مغرب نو مشرق نو بر پا کرد

می شه از گردونیهای سر زلفت یه عالم شعر نوشت

آره از عشق تو دیوونگیم عالمیه

آره از عشق تو مردن داره

می شه از عشق تو گفت و دیگه از دست همه راحت شد

می شه از عشق تو گفت و دیگه از دست تو هم راحت شد


وای بر من گر تو آن گمکرده ام باشی

و گهگاهی دو خط شعری که معنای همه چیز است و

                                                                             خود ناچیز

تقدیم به خدا جونم

تابوت

سحر گاهان که تابوتم به روی دوش یاران رهسپار منزل جاوید می گردد تو هم ای سنگدل ای بی وفا از خانه بیرون رو بگو رفتی خدا حافظ

سلام