یه شب...............

یه شب خدا خواب نداشت دلش تو سینه تاب نداشت یه شب واسه یه لحظه اون سوالی کرد جواب نداشت اون شب فرشته ها همه رفته بودن به مهمونی خدای خالق همه تنها شدس به آسونی دلش گرفته بود خدا تنهایی سخته به خدا اون که همیشه خنده داشت گریه میکردش بی صدا پیش خودش فکر کرد که من برم میون بنده هام روی زمین یه جایی هست پیدا بشن اون خنده هام شال و کلاه کردو یواش ازون بالا اومد پایین تو کوچه هم قدم میزد اینوره زمین،اونور زمین هرکی رو دید یه کاری داشت یه کسب و کارو باری داشت هرکی رو دید تو دست خود یه دست دلگساری داشت هیچکس به اون نگاه نکرد کسی اونو صدا نکرد خدای آسمون و عرش تنهاییشو دوا نکرد خسته وناامید و گیج تو میدونا قدم میزد خط و نشونی میکشید عذاب و درد رقم میزد رفت و رسید به کوچه ای سردو سیاه و بسته بن پنجره ی تکخونه ای پل زده بود به آسمون پاهاش دیگه رمق نداشت نشست کنار پنجره تنهاییشو بغل گرفت تو بغض خیس پنجره سکوت محض کوچه رو صدای گریه ای شکست جلوتر از خدای ما کسی بنای اشک و بست مردک صاحبخونه بود اون که زغم داد میکشید اون که تو بهت نیمه شب خدا رو فریاد میکشید می گفت خدای مهربون ببین منو یادت میاد؟ بنده ی غمگین توام ببین که خاطرت میاد من همونم که یاد دادی عاشقی رو خودت به من گفتی که دل بسته بشو تا آخرش باهات منم من همونم که خیره شد چشم و دلش به آسمون ستاره ای دلش رو برد تو عمق قلب کهکشون گفتم خدا این عشق پاک حاصل درس ومشق توست حالا منو به پاش بریز که زندگیم به عشق اوست گفتی عزیز ساده دل این درس عشق آخره بدون که عشق پاک تو به منزلش نمی رسه اگر که لیلی پا بده مجنون دیگه غم نداره تو زندگیش خدارو هم حتی دیگه کم نداره واسه همینه که همش عشقها غم آلوده میشن میان تو دلهای شما حسابی آلوده میشن چطور دلت اومد خدا منو به دام عشق اون اونو ولی از من جدا
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد