خدایا

 نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز  نمی دانم چه می خواهم خدا یا

ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

نظرات 2 + ارسال نظر
اطهر سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:11 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

سلام ندا جون . شعر قشنگی بود.

hasan سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:06 ب.ظ http://hasanazar.blogsky.com

salam
blog zibai darid
va neveshteye zibatar
mofagh bashi
bye

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد