آمد و یک آسمان تابید و رفت ابر شد از دیده ام بارید و رفت غرق در اوهام اشک حسرتش دیده ام را دید وبس خندید ورفت هیچ جز تاریکی به دستانم نبود به شب من ماه رابخشید ورفت اشتیاق پرزدن پرشد میان سینه ام بر من از جنس تنش تارید و رفت یک تبسم بر لبم افکند سایه لحظه ای وای برمن ازلبم آن سفره رابرچیدورفت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد