وقتی که به آینده چند راهه می اندیشم نمی دانم کدام راه بهتر است .... هرگز خود را سرزنش نخواهم کرد اگر دست به ک درخت مهربان بگیرم و برخیزم . دلم تنها هست و تنها نیست ... دلم در اوج هست و نیست ... پر از بیم و امید .. خوف و رجا... خوب است روزهای امید واری خوب است .. ذهن خالی خوبست و .. خدا را این نزدیکی حس می کنم ... بوی خدا را حس می کنم ... دست مهربان خدا را می بینم و می دانم که نزدیک است ... نزدیکی یعنی سر خوردن روی برف .. نمی دانم که ذهن شفاف مرا می بینی یا نه ؟ عقل یاریگر را بالاخره خواهیم یافت و به ملاصدارا هم اگر باشیم عاشق خواهیم شد ... من می دانم حقیقت مهم است و ما حقیقت را لاجرعه سرمی کشیم تا بفهمیم من یعنی چه ؟ ما تا وسط اقیانوس سفر خواهیم کرد و خویش را به زندگی خواهیم چسباند ... حلقه ها را یکی یکی باز کن و زندان را بگشا ... روح خسته تاب بیماری ندارد که بیزاری جوید ... ما حقیقت را باور خواهیم کرد و من به درخت خویش بالاخره تکیه خواهم داد .. درخت من از میان باغ سپیدار انتخاب خواهد شد ... بیا سر بخوریم روی برف
سلام ندای عزیز
به به ... نمیایی ... نمیایی ... وقتی هم که میایی با ۱۰ ، ۱۱
تا پست جدید وارد میشی ...