محبت از رهایی بهتره من و تو همیشه کنج غم میمونیم من و تو قدر شادی رو نمیدونیم نه تنها خورشید ما گرمیهاشو از دست میده اسمون فیروزه رنگیهاشو حالا برچیده خدایا این مردم کوفی چی میگن دریغا اینا عاشق نمیشن نمیشن
نظرات 3 + ارسال نظر
ف.م شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:30 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام مهربون!

زیبا نوشتی...
یاحق!

eilya شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:10 ب.ظ

از اتفاق آخر روحت خبر ندارد // دیروز دوستت داشت...حالا دگر ندارد
مثل جُزامی از من هر لحظه میگریزی // مجنون اگرچه مسریست، اما خطر ندارد
هی آه میکشم تا قلبت بلرزد اما // لبخند میزنی تو، یعنی: اثر ندارد
من ماندم وخیالت(یک قاب عکس خالی) // یک خاطره که کاری جز دردسر ندارد
هی زنگ میزنم تا لحن تو را... ولیکن // ای وای اگر دوباره اینبار برندارد
او سهم دیگران است! بی پاسخی نشانش // اما نیاور آقا! هرگز! اگر ندارد!
بر آن سرم که روزی از عشق تو بمیرم // مردی‌که خود کشی کرد انگار سر ندارد
امروز کشتم او را -مردی‌ که عاشقت بود- // از اتفاق حتی روحت خبر ندارد

مهدی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:18 ق.ظ

خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بروی. دو تا دست داد تا نگه داری. دو گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن داد ولی چرا فقط یک قلب به تو داد؟ چون قلب دوم تو رو به کس دیگری داد تا تو آن را پیدا کنی.

rasteshooo bakhay haminjoooriii shansiii omadam valeeeee ey val
arezooom ine ke hichvagt delet az eshg khali namoooone
albateee vase khodam ham arezooo mikonam ke ye bare dige tooo omram asheg besham

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد