دل با خود عهد بست که: از این به بعد میخوام سنگ باشم، دل رفت و سنگ شد. اون رفت که کنار همه سنگ های دیگه زندگی کنه ولی عاشقه یه سنگ دیگه شد
نظرات 2 + ارسال نظر
eilya چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:41 ب.ظ

آدمک آخر دنیاست بخند.. آدمک مرگ همین جاست بخند... آن خدایی که بزرگش خواندی ... به خدا مثل تو تنهاست بخند ... دست خطی که تو را عاشق کرد ... شوخی کاغذی ماست بخند... فکر کن درد تو ارزشمند است.. فکر کن گریه چه زیباست بخند... صبح فردا به شبت نیست که نیست... تازه انگاه که فرداست بخند. راستی آنچه که یادت دادیم ... پر زدن نیست که در جاست بخند.. آدمک نغمه ای آغاز نخوان ... به خدا آخردنیاست بخند

مایک پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ب.ظ

تو هیچ وقت نفوذ قطره های آب رو تو دل سنگ دیدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد